〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝
#رمان_روزگار_من
💬
#قسمت_سی_و_دوم
❈◉🍁🌹
فردای اون روز با مامان سر سفره نشسته بودیم و ناهار میخوردیم 🍝🍝🍝🍝
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم که چه جوری بهش بگم 👀 👀 👀
چه بهونه ای بیارم که بعدازظهر میخوایم بریم بیرون شروع کردم به مقدمه چینی
وااای مامان این روزا خیلی میترسم
از چی؟؟.؟
هر چی درسامون جلوتر میره مشکل تر میشه میترسم موفق نشم 😫😫
معلممون گفته که باید تو کلاس اضافه ها شرکت کنیم اجباری هم هست امروز بعدازظهرم اولین جلسشه تو مدرسه
مامانـ خب دخترم شرکت کن لابد براتون مفیده که گذاشته و اجبار میکنه
اره مامان از ساعت ۳شروع میشه اما من باید ۲/۵اماده بشم راه بیفتم 🚶🚶🚶
باید به سحرم یه زنگ ☎️ بزنم اون گیجه یادش میره
بشقاب غذامو که تموم کردم بلند شدم رفتم سمت تلفن گوشی رو برداشتم 📞📞
شماره گرفتم بعد ۳بوق اعظم خانم جواب داد الووو...
الوو سلام خاله..
سلام فرزانه جون خوبی مامانت چطوره ؟؟!!
شکر ماهم خوبیم سحر خونست
اره عزیزم داره ناهار میخوره
باشه پس،بهش بگین کلاس اضافه داریم ساعت ۲:۳۰ اماده باشه میام دنبالش...
باشه گلم بهش میگم کاری نداری
نه خاله خدا حافظ
رفتم سفره رو جمع کنم که مامان خودش داشت جمع میکرد گفتم مامان داشتم میومدم جمع کنم...
نه دخترم تو زود اماده شو که دیرت نشه دیگه دوتا بشقاب چیه که بذارم تو بیای☺️☺️
دستت درد نکنه پس من برم اماده شم . فرزانه فقط مثل اون روز دیر نکنی مامان جان...
نه خیالت راحت اون سری حواسمون به کتاب خوندن پرت شد📖📖📖📚📚
رفتم تو اتاق زود لباسامو پوشیدم صورتمو کرم زدم و یه کوچولو ریمل که اصلا مشخص نبود 💄💄💄رڗ لب و ریملم انداختم تو کیفم
👜👜👜👜👜
چون نمی شد جلوی مامان با ارایش از خونه برم بیرون شک می کرد .
چادرمو سر کردمو از اتاق خارج شدم مامان کاری نداری من دارن میرم ...
نه ،دخترم پول داری پیشت ؟؟
پول... نه ندارم
وایسا بهت بدم یه وقت دلت ضعف کرد چیزی بخری بخوری
😖😖😖
مامان از کیف پولش ۲۰تومن در اوردو داد بهم 💶💶
مرسی مامان 😊😊خداحافظ
برو به سلامت...
من که از در اومدم بیرون سحرم همزمان با من در اومد
سحر تو راه گفت این چادر چیه ؟؟؟😒😒😒😒
خیلی ضایع شدی دقیقا مثل اون دختریه امل شدی خواهشن درش بیار 😠😠😠😠
اخه مانتووم جلوش بازه خجالت میکشم 😥😥😥
خب مانتو تو هم مثل منه دیگه
بزارش تو کیفت چادرتو... بیا بریم این کوچه یه خرده ارایش کنیم هول هولکی یه رژ لب زدیمو و ریمل ومدادم کشیدیم
سحر که موهاش بیرون بود منم گذاشتم بیرون .رفتیم سر خیابون سوار تاکسی شدیم
🚕🚕🚕🚕🚕🚕
از شانسمون همش میخوردیم به ترافیک بلاخره رسیدیم به همون ادرسی که بهمون داده بودن ...
یه خونه اپارتمانی بود واحد سوم 🏨🏨🏨🏨
اسانسورشم خراب بود ناچار از پله ها رفتیم سحرـ فک کنم اینجاست درو زدیمو شاهین
اومد جلوی در...
به به خوشگل خانماااا...
خوش اومدین ...بیاین توو
سحرـ سلام مبارکهههه
بهنام نیست مگهه
چرا هست داره تو اتاق لباساشو عوض میکنه...
💠
#ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻
#نویسنده:
انارگل
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662