یکی از اخیار گفت: شب جمعه ای بود در عالم خواب وضع و حالات برزخی امواتی که در قبرستان یزد دفن بوده اند را دیدم. هر میتی هدیه ای در دست دارد و سر حال و شادمان است. گاهی آن هدیه خوردنی بود و گاهی آشامیدنی و گاهی لباسهای مناسب. ولی یک نفر را افسرده دیدم، با دست خالی کناری ایستاده بود، به او گفتم تو کیستی؟ چرا افسرده ای؟ و آن ها کیانند که شادمانند.   گفت این ها امواتی اند که در قبرستان دفن هستند و بازماندگانی داشتند و برایشان در شب جمعه خیرات کردند ولی برای من کسی چیزی را نثار نکرد. من غریب هستم اهل یزد نیستم. از مشهد آمدم، چند سال قبل خودم و عیالم از این شهر عبور می کردیم در این شهر بیمار شدم و در اثر بیماری جان دادم. مسلمانان مرا در این زمین دفن کردند زن من با فلان آهنگر که در بازار آهنگری می کند ازدواج کرد، از آنجایی که من بچه دار نمی شدم او نیز مرا فراموش کرد.   از خواب بیدار شدم به سراغ همان آهنگر رفتم و از او پرسیدم شما زن مجددی گرفتی؟ آری، آدرس خانه ات را به ما می دهی گفت عیبی ندارد.   با نشانه بسوی آن خانه رفتم در زدم. خانم خانه دم در آمد به او گفتم: آیا قبل از این ازدواج شوهری هم داشتی، گفت: آری. تا اسم میت را بردم زن تعجب کرد، گفت تو او را از کجا می شناسی گفتم: او را در خواب دیدم بسیار نگران، با دست خالی افسرده در کناری ایستاده، او نشانی تو را به من داد و من آمده ام گله شوهر اولت را به تو برسانم.   زن گریه کرد و گفت: راست می گوید من او را فراموش کردم. گردن بند خود را در آورد و به من داد و گفت این را بفروش، هر خیری که صلاح دانستی برای شوهر بیچاره ام بکن. گردن بند را گرفتم، در بازار فروختم، چند نفر برهنه را پوشاندم و چند نفر گرسنه را سیر کردم بالاخره همه را برای او خرج کردم. هفته دیگر شب جمعه، او را در میان ارواح، دیدم که هدایا و تحفه ها در دست دارد و از همه بیشتر دارد.  تا مرا دید برایم دعا کرد و گفت: خدا جزای خیر به تو بدهد.   من میان ارواح سرافکنده و شرمگین بودم، همه هدایای شب جمعه داشتند. جز من بدبخت، ولی توسط تو امشب سرافراز گردیدم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662