○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ به من اعتماد کن ❤️روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... 💚 اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... . ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... . 💙ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... 💛 نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... . 💜شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ... ❤️ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... . 💚اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... . رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ... 💙همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... . می تونم بهت اعتماد کنم؟ ... اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... 💛محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662