╭═─ঊঈ📖رمانیــ 📖ঊঈ═── ╮ 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۵ ঊঈ═┅─╯ ساعت ۱۰ شب بود، بسیار ترسیده بود. آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید... سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند سهیل خیلی ترسیده بود. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد... سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند. از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد... ✍نوشته 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662