╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯ سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود... او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد: _باباااااا مامااااااان کجایی؟😭 ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند... سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!! صبح شد با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد... سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت... این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد. داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت: _ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد... سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟ ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد. صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت: آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟ _گشنمه _کو بابات؟ _نمیدونم _پسرجون راستشو بگو؟ _نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭 آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد: _نرگس سلام خوبی؟ _سلام ممنون رضا چی شده؟ _یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟ آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند... ✍نوشته 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662