🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
📖
#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت#۱۴
سهیل و ارشیا در جنگل بسیار گشتند تا تعدادی چوب محکم پیدا کردند و به داخل غارشان بردند.
روز های اول برای برش دادن چوب ها بسیار سختی کشیدندو زود خسته می شدند و این مشکل هم به خاط سن کمشان بود.سهیل و ارشیا یازده سال بیشتر سن نداشتند.
سختی کار دوچندان شده بود از یکطرف بریدن چوب ها و از طرف دیگر طرح خاص در اوردن رویشان...
بعد از گذشت یک هفته توانستند تعدادی اسباب بازی چوبی درست کنند(ماشین، اسب، سگ، آهو....)
به رنگ فروشی رفتند و رنگ مخصوص چوب هم گرفتند و اسباب بازی ها را رنگ آمیزی کردند.
حالا دیگر محصول دستشان آماده بود و باید می فروختند. اما به چه کسی؟در کجا؟ چجوری؟؟؟؟
سهیل گفت به مغازه های اسباب بازی فروشی می بریم شایددلشان یه حالمان سوخت و خریدند...
به چندین مغازه رفتند اما هیچ یک حاضر به خریدن آن اسباب بازی های چوبی نشدند.
حتی حاضر به دیدنش هم نمیشدند.
اکثریت گله داشتند که کلی از اسباب بازی ها روی دستشان مانده است...
سهیل و ارشیا ناراحت و ناامید به غار برگشتند. سهیل به ارشیا روحیه می داد و میگفت:
_نا امید نباش داداش فردا هم میریم دوباره دنبال مغازه
اینقدر میگردیم تا یکی ازمون اسباب بازی ها رو بخره
صبح روز بعد به مسیری رفتندو یک مغازه اسباب بازی فروشی را دیدند فروشنده مغازه پیرمردی بود
داخل مغازه شدند پیر مرد با احترام با سهیل و ارشیا صحبت کرد...
پیرمرد از اسباب بازی های سهیل و ارشیا به خوبی استقبال کرد و با قیمت خوبی ازانها خریداری کرد.
سهیل و ارشیا انگار روی ابرها پرواز میکردند... پیر مرد از آنها خواست که تعدادی دیگر درست کنند و به مغاز بیاورند. سهیل و ارشیا خیلی خوشحال بودند
آن روز، روز خیلی خوبی برایشان بود. فردا آن روز دست به کار شدند اینبار با دقت بیشتری کار میکردند و بعد از گذشت پانزده روز کارشان تمام شد و دوباره اسباب بازی ها را درون جعبه ایی گذاشتند و به سمت مغازه پیرمرد اسباب بازی فروش رفتند. پیرمرد هم گویا خیلی منتظر آنها بود گفت:
_بچه ها کجا بودین من خیلی منتظر شما بودم...
+ما توی این مدت داشتیم اسباب بازی درست میکردیم...
_اینا رو خودتون درست میکنید یعنی کار می کنید؟
+اره
_من فکر میکردم شاید کس دیگه ایی درست میکنه و شما میفروشید
+نه پدر جان کار خودمونه
_ای وای بر من چرا کار می کنید پس پدر و مادرتون کجا هستن؟ خونتون کجاست؟
اشک در چشمان سهیل و ارشیا جمع شد. یک کلام دیگر آن پیرمرد کافی بود تا بغض کودکانه این دو پسر را بشکند...😭😭😭
سهیل و ارشیا کل داستان زندگی شان را برای آن پیرمرد تعریف کردند. پیرمرد شرمنده ی اخلاق و غیرت این دو پسر شده بود که برای مایحتاج زندگی شان دزدی نمیکردند و پی کار حلال بودند. پیر مرد هر دوی آنها رو بوسید و در آغوش گرفت و گفت:
_بچه ها اسماتونو بگید تا باهم آشنا بشیم؟
+آقا من سهیلم اینم داداشم ارشیا
_من اسمم یاشاره. اما خوشحال میشم منو بابا یاشار صدا بزنید... سهیل؟ ارشیا؟ من دیگه پیر شدم زود خسته میشم میشه اینجا کار کنید و توی حساب کتابا بهم کمک کنید؟
✍نوشته
#محمدجواد
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662