#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_ششم
هر چهارتایى مثل تماشاگران سینما گفتیم: تا اینکه چى؟آیدا دوباره به گریه افتاد. پس از چند لحظه که آرام گرفت، گفت: - تا اینکه همسایه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اینکه یک روز دیدیم چراغاش روشنه و کامیون جلوش اثاث خالى مى کنه، خونه بغلى ما کهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خیال خودمون فکر کردیم یک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشید رو دیدم. مى گفت خونۀ فکور رو به یک دخترتنها اجاره دادن! مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! یعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمیداره؟ اون شب دیگه حرفى نشد و کم کم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره که فهمیدیم اسمش پریوشه، مشکوك شدن،از صبح تا غروب هیچکس به آن خانه رفت و آمد نمى کرد. اما از طرفهاي غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا جوانهایی با ماشین هاي مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوري محل رو آباد کنه!پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوي خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهاي محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کارخودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روي پسرهاي محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صداي مادر و پدرم که با هم سرهمین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت: - حاج آقا، شما ریش سفید این محله اي! یک کاري بکن...صداي پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خداي نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادي می کنه.مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاري می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن! چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. از روي کنجکاوي بهش خیره شدم. موهاي بلندش را به رنگ زرد درآورده بود. ریشه هاي مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته اي براي صاحبش درست کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهاي پهن و دهن گشاد، چشمهاي درشت و کشیده اي داشت با یک جفت ابروي نازك و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش روي چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود. یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیرآرنج پر از النگوي طلا بود. ناخن هاي دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن من، لبخند پرنازي زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزي گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « ؟ این دختر پدر مرا از کجا می شناخت »
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662