ناهید دختری زیبا و از هر لحاظ برازنده بود پسرهای خوانین و صاحب منصبان رده بالای شیراز آرزو داشتند با او ازدواج کنند ولی من هیچ احساسی به او نداشتم و بقول دوستان و حتی مادرم قلبی از سنگ داشتم که نه تحت تاثیر ناهید قرار میگرفتم نه هیچ دختر دیگری. در همان زمان که دور قلبم را حصار کشیده بودم تا کسی به آن راه نیابد یعنی در درخشناترین سالهای عمرم ناگهان دست تقدیر شانس تصادف یا هر چیز دیگری مرا با کسی آشنا کرد که تمام زندگی ام زیر و رو شد و منکه میکوشیدم موافق و دلخواه جامعه باشم چنان درگیر حوادث شدم که در نهایت از زندان بریکستون لندن سر در آوردم.داستان من نیز مانند قصه اغلب زنان و مردان دنیا با عشق و دلدادگی شروع شد. اواخر خرداد ماه آن سال به سعادت اباد رفته بودیم تا تابستان را در باغ قوامی بگذرانیم.آن سال قوامی و خانواده اش به خارج از کشور رفته بودند و باغ و عمارت و بقیه امکانات در اختیار ما بود.در ضمن همه مسئولیتها در غیاب قوامی بر دوش پدرم بود. غروب یکی از روزهای گرم اوایل تیرماه بهرام که یکی از منسوبین محمد خان ضرغامی بود و من او سالها با هم دوست بودیم از قصرالدشت به سعادت آباد آمد تا طبق قرار قبلی به شکار برویم. بهرام دو سه سال از من بزرگتر بود وتازه ازدواج کرده بود.بعد از دبستان زیر بار درس نرفت و قسمتی از تاسیسات کشاوری ضرغامی را اداره میکرد و تنها علاقه اش شکار بود.بعضی اوقات با هم به یکی از آبشخورهای شکار آن منطقه در جنگل میرفتیم که از آنجا تا سعادت اباد حدود ده دوازده کیلومتر فاصله بود.پدرم نیز همیشه آنجا را برای شکار انتخاب میکرد.غروب همان روز هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که اسدالله پاکار حیوان را برای نشستن آماده کرد و پسرش حسن باغبان را برای روشن کردن موتور برق به موتورخانه فرستاد. طولی نکشید که چراغهای پایه دار اطراف ایوان و استخر روشن شدند.من و بهرام به نرده های کنار ایوان تکیه داده بودیم و درباره شکار فردا صحبت میکردیم. پدرم با اتومبیل لندرورش داخل باغ شد.رانندگی اش تعریفی نداشت و هر وقت بدون دردسر وارد باغ میشد و با دار و درخت برخورد نمیکرد تعجب میکردیم.خوشبختانه آنشب هم بی هیچ دردسری وارد باغ شد.اتومبیل را گوشه ای پارک گرد و از پله های خارجی ایوان که از محوطه باغ مستقیم به ایوان راه داشت باال آمد.ازدیدن بهرام ابراز خوشحالی کرد و با خوشرویی حال او و پدرش را پرسید و از ضرغامی سراغ گرفت. مادرم از دری که ایوان را به عمارت وصل میکرد به استقبال پدرم آمد و هر دو داخل عمارت شدند. بهرام معتقد بود اگر یکی دو ساعت بعد از نیمه شب حرکت کنیم آفتاب نزده به شکارگاه میرسیم ولی برای من که عادت نکرده بودم به آنزودی از خواب بیدار شوم مشکل بود.با ورود پدرم صحبت به تاسیسات کشاورزی ضرغامی که روز به روز رونق بیشتری میگرفت کشیده میشد.اسدالله برای پدرم قلیان و برای ما چای آورد.در گوشه دیگر ایوان ترگل و آویشن تلاش میکردند با چوب چنگک داری شاخه زرد الو را به سمت خودشان بکشانند.مادرم با ظرفی پر از میوه به ایوان آمد و درباره اجاره باغ با پدرم به گفت و گو پرداخت.اسدالله تفنگهای ما را آورد و بهرام مشغول تمیز کردن آنها شده بود که ناگهان مادرم صحبت کاظم خان را پیش کشید و گفت:بهرام خان ما که هر چه به خسرو گفتیم فایده نداشته شما نصیحتش کن دختر مردم الان دو ساله که سر زبون افتاده و درست نیست بلاتکیف باشه..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌