#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
بعد با خودم فکر کردم حتما پدرم تذکري داده یا به صاحبخانه خبري داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا یک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوري جلو رفت: واي خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟ آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید: - حاجی کجاست؟ مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟ آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردي زیر برف از دور و برت خبر نداري. رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم: - داداش چی شده؟ آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت: - الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوري گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر براي این زنیکه خریده... هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوري رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توي دهن آرمان بکوبد و بگوید: - جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان شروع کرد به نعره زدن، در مقابل،پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد: - خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم! آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروي ما رو نکردین؟
https://eitaa.com/yaZahra1224
فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟... پدرم اما پا توي یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش بدم.صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت: - به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روي یک زن بلند کند. با صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت: - بچه جون! این حرفها براي دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه، مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتري هر شب منه! به من چه که باباتون عیاشه! حالا هم من کاري بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه سرم و از این دري وري ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صداي جیغ پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتري ازت شکایت می کنم و می گم قصد * بهم داشتی.
خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف هاي ما هیچ دفاعی از خودش نمی کرد و صحت حرفهاي پریوش را در سکوت،تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه ادعاي دین و ایمون؟ اون همه سخت گیري درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر ومقنعه بیرون می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس هاي پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت دختر و حجب و حیاي پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و خانم شده سوگلی باباي عیاش من!
#کانال_حضرت _زهرا س 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224