فصل 26 به زمان امتحانات نزدیک می شدیم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده می کردیم.مادرم بعد از رفتن خاله طنازکمی افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلویزیون می نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهی به ایران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معنی دار به من گوشه و کنایه می زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پیش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بیایدبا بهانه هاي من و پیش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما این بار معلوم نبود چه پیش می آمد،خصوصا اینکه پسره هم ایران بود.جلسات حل تمرین درس مدار منطقی،باعث می شد که حسین را ببینم و آرامشم را حفظ کنم.سعی می کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفی نزنم تا بچه ها ازقضیه چیزي نفهمند،اما شروین با بدجنسی تقریبا همه را خبر کرده بود که من وحسین را باهم در کافی شاپ دیده است.هرکس به من می رسید و می پرسید این حرفها راست است یا نه؟با قیافه اي مظلومانه و حق به جانب می گفتم:مگه نمی دونید شروین چقدر با من لجه؟این حرفها رو هم از خودش درآورده...می خواد حرص منو در بیاره.حسین بعد ازدانشگاه به شرکتی که تازه در آن استخدام شده بود،می رفت و تا دیر وقت کار می کرد،براي همین کمتر می توانستیم باهم تلفنی حرف بزنیم.البته از این وضع ناراضی نبودم،باید درس می خواندم و تمام بیست واحد را می گذراندم.لیلا وشادي هم همراه من،درس می خواندند.اگر همینطور پیش می رفتیم،می توانستیم چهار ساله درسمان را تمام کنیم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بیایند.احساس تنهایی عجیبی داشتم.سهیل اکثر اوقات پیش گلرخ بود و خانه نمی آمد.هیچکس نبود که به حرفها و درد دلهایم گوش کند.از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تمیز کردن خانه و خرید میوه و شیرینی کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند ومادرم در تهیه وتدارك یک شام عالی،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابی خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخیر کرد،نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بیدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنیده بود.خواب آلود گوشی را برداشتم.- الو؟ صداي حسین،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسین؟تو چطوري،کجایی؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجایی؟ امروز دانشگاه نیامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشی. بغض گلویم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داریم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسین خندید:معلومه که تو هم داري خیلی کمکش می کنی! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...لحن صداي حسین جدي شد:چیزي شده؟ اشکم سرازیر شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بیان اینجا،همه دست به یکی کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...صداي هق هق گریه ام بلند شد.چند لحظه اي حسین حرفی نزد،بعد با صدایی لرزان گفت: - کسی نمی تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچی مصلحت باشه همون پیش میاد. ناراحت گفتم:همین؟... حسین پرسید:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچی بهت می گم بیام با پدرت صحبت کنم قبول نمی کنی!بگو دیگه چه کار باید بکنم؟ با بدجنسی گفتم:هیچی بشین دعا کن،نصیب کس دیگه اي نشم! وقتی با حسین خداحافظی می کردم،خودم هم می دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاریک شده بود که مهمانان از راه رسیدند.یک پیراهن ساده و بلند مشکی پوشیدم و موهایم را با کش پشت سرم بستم.دلم می خواست به چشمشان زشت بیایم.سلام سردي کردم و روي یک مبل نشستم.نازي،زن قد بلند و باریک اندامی بود،با موهایی بور کرده و یک عالمه آرایش،ناخنهاي بلندش را لاك بنفش زده بود و لباس کوتاهی به رنگ زرشکی به تن داشت.پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گیرایی داشت.برخلاف انتظار من،تیپ و لباسش عادي و خوب بود.موهایش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همین گیرایی چهره و قیافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر میکرد.نازي خانم،با دیدن من،صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت: - واي مهناز جون،اصلا بهت نمیاد دختري به این خانمی و خوشگلی داشته باشی! بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ و ناز شدي،عزیزم!این هم پسر من کوروش! حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a