🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۶ ঊঈ═┅─╯
بعد از آخرین زیارت به سمت شمال حرکت کردند. منطقه همیشه سرسبز ایران تا چشم می بیند درختان تنومند ست... جایی را انتخاب و چادر مسافرتی را برپا کردند. ارشیا، سهیل و آقا حمید در یک چادر و ریحانه خانم و سایه هم در چادر دیگر... سهیل و ارشیا رفتن مقداری هیزم جمع کنند سایه و ریحانه خانم هم وسایل غذا را آماده میکردند آقا حمید هم چون خیلی خسته شده بود دراز کشید و قدری خوابید...
سایه گوشت ها را تکه تکه میکرد ارشیا گوشت ها را به سیخ می کشید سهیل هم بساط آتش را راه می انداخت و آقا حمید هم طبق معمول چون خسته بود هنوز از خواب بیدار نشده بود.
شب به خصوص و خاطره انگیزی بود همه خوشحال و خندان دور سفره نشسته و کباب میخوردند و هر کدام خاطره ایی از دوران کودکی تعریف میکرد. آقا حمید گفت:
_اون موقع ها که بچه بودم رفته بودیم کنار رودخونه حدود ٢۰ تا ماهی گرفتم چقد ذوق میکردم همشو ریختم توی قوطی رفتم به بابا یاشار نشون دادم خندید گفت پسرم اینا قورباغه هست گرفتی گفتم بابا ماهیه دیگه گفت نه قورباغه ها کوچیکش شبیه ماهیه اما بزرگ که بشه میشه قورباغه...
همه از شنیدن این خاطره خندیدند.
باز آقا حمید بعد از خوردن شام گرفت تخت خوابید این بار ارشیا هم به او ملحق شد. ریحانه خانم وقتی دید سهیل خوابش نمی اید به او گفت:
_پسرم اگه خوابت نمیاد بیا بریم قدم بزنیم منو سایه میترسیم خوب که به حمید گفتم امشب زود نخواب تا بریم قدم بزنیم
+چشم ریحانه خانم اتفاقا شب خوبیه توی این هوای پاک قدم بزنیم
_مامان میشه تو هم خاطره ایی خنده دار مثل بابا داری بگی؟
_بله منم دارم خیلی خنده داره! منم بچه که بودم تو کوچه مون میدیدم بچه ها یه شیلنگ کوچیک میکردن تو کاسه و ازش حباب در می اوردن
_خب
_بعد منم نمیدونستم چه جوریه رفتم یه تیکه شیلنگ بریدم توی کاسه ریکا ریختم بجای اینکه توی شیلنگ فوت کنم یه لحظه حواسم پرت شد نفسمو از داخل شینگ کشیدم داخل قورت دادم وای چشمتون روز بد نبینه حالم بد شد همه دورم جمع شده بودن هیچکی نمیدوست چیکار کنه وقتی مامانم اومد نزدیکم دید از تو دهنم حباب میاد بیرون گفت یا حضرت عباس این دیگه چه مریضیه از دهن بچم حباب میاد بیرون
😂😂
سایه و سهیل غش غش می خندیدند سایه گفت:
_مامان تو هم شیطون بودیا
_اره مامان جان منم بلا بودم😉
این بار نوبت سهیل شد که از خاطراتش بگوید:
+منو ارشیا پارسال عید رفتیم تو شهر یه خورده بگردیم از کنار یه کارواشی داشتیم رد می شدیم یه شیر فلکه بزرگی بود ارشیا گفت سهیل بیا اینو باز کنیم ببینیم چطور میشه گفتم ارشیا ول کن بیا بریم هی پیله کرد رفت شیر رو با زور باز کرد یه دفعه آب با فشار خیلی زیاد از توی یه لوله بزرگ اومد ریخت رو همه کارگرا و مشتری ها... رئیس کارواشی داد زد بچه مگه مریضی؟ افتادن دنبال مون ما هم با تمام توان فرار کردیم
😂😂
سایه گفت:
خدا نکشتت ارشیا😜
سهیل گفت:
+خب حالا نوبت شماست سایه خانم
_من وقتی بچه بودم با بابایاشار خدا بیامرز رفتیم پیش یکی از دوستاش گله دونی داشت من از گوسفندا خیلی خوشم میومد اونا یه گونی گذاشته بودن داخل جو بود منم نمیدونستم که باید گوسفندا زیاد جو ندیم رفتم کلی جو گذاشتم جلو یه گوسفندی اونقدر خورد که شکمش کلی باد کرد مجبور شدند سرشو ببرن
بابا یاشار گفتم دخترم این چه کاری بود کردی
گفتم من فقط بهشون غذا دادم گشنش بود
😂😂
بعد از قدری پیاده روی و خاطره گویی همه به چادر هایشان برگشتند سهیل تا وارد چادر شد دید ارشیا و حمید چنان خر و پفی راه انداختن ... که خنده اش گرفت
✍نوشته
#محمدجواد
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662