#باغ_مارشال_25
پدرم نگاهی پرمعنی به کم انداخت و گفت: " چی شده؟ "
از پدر می ترسیدم. با این که از دبیرستان به این طرف دست روی من بلند نکرده بود، از او حساب می بردم. سرم را
پایین انداختم.
مادم گفت: " چی می خواستی بشه. الان یه ساله ما امروز فردا می کنیم درباره ناهید حرف بزنیم، تازه خسرو می گه
ناهیدو نمی خوام.
پدرم خیلی خونسرد پرسید: " مگه صحبت کردین؟ "
مادرم گفت: " چه صحبتی؟ بدبخت ناهید! "
پدرم گفت: " این نخواستن که حرف امروز نیست. از وقتی تخم لق شکوندی دهن اونا، خسرو گفته ناهیدو نمی
خواد. خب، زورکی که نمی شه. دنیا مثل صد سال پیش نیست که مادرا برای پسرشون زن بگیرن. "
انگار آب سردی روی مادرم ریختند. از پدرم چنین انتظاری نداشت. سرش را چندین بار به نشانه تاسف تکان داد و
بعد از آهی طولانی گفت: " پدر و پسر لنگه هم هستین، خونسرد و دل گنده. "
یک مرتبه عصبانی شد، صدایش را بلند کرد و ادامه داد: " اصلا به فکر آبروی مردم نیستین. دختر مردم سر زبونا
افتاده، تو فامیل و ایل پیچیده. اونا از پارسال تا بحال چند تا خواستگارو جواب کردن.چطور میشه گفت نه. اگه یکی
سر خودمون این بازی رو درمی آورد، خوب بود؟ "
پدرم رو کرد به من و خیلی جدی گفت: " یه کلمه، تو با دختر کاظم خان عروسی می کنی یا نه؟ "
گفتم: " نه، به هیچ وجه. قبلا هم گفتم نه نه نه... "
مادرم از کوره دررفت و گفت: " نذار بگم امروز چه آبروریزی کردی. نذار بگم پسر بهادر خان عین سگ دنبال
ماشین سرهنگ موس موس می کرد... لا اله الا الله... "
رنگ از صورتم پرید. نفس در سینه ام حبس شد. پدرم در حالی که مرتب به قلیان پک می زد، گفت: " نمی خواد
چیزی بگی. می دونم از روزی که از شیراز برگشت، معلوم بود. من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم. نزدیک
شصت سالمه. چهل ساله مباشر قوامی هستم. با آدمای جور واجور نشست و برخاست کردم. جلوی قسمت رو نمی
شه گرفت. چه عیب داره یه عروس تهرونی داشته باشیم. یعنی خونواده سرهنگ از کاظم خان کمتره یا سیما از
ناهید بهتر نیست؟ "
از تعجب داشتم دیوانه می شدم. اصلا باور نمی کردم حرف های پدرم باشد. خیال می کردم خواب می بینم.
مادرم گفت: " پس تو می دونی دختره خسرو را دیوونه کرده؟ "
پدرم مسئله را به شوخی کشاند و گفت: " تو هم بیست و پنج سال پیش منو دیوونه کرده بودی. یادت نیست مادرم
منو تهدید کرد اگه با دختر خواهرش ازدواج نکنم زندگی رو برام تلخ می کنه و برای همیشه خونه و زندگی رو رها
می کنه و نزد برادرش نصرالله خان می ره؟ "
مادرم گفت: " ولی من می رم. "
پدرم با خنده گفت: " خوب تو برو، منم بلافاصله زن می گیرم. "
پدرم می خندید و مادرم حرص می خورد. من از این که پدرم تا این حد خونسرد بود و با قضیه برخورد عاقلانه
داشت، خوشحال بودم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662