#باغ_مارشال_35
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به خانه رسیدیم.اتومبیل فروغ الملک قوامی روبروی خانه ما پارک شده بود.با
عجله داخل شدم.او و برادرش محمد قلی خان همان روز از لندن برگشته بودند و به محض اطلاع،به دیدن ما آمده
بودند.به من تسلیت گفتند و دلداری ام دادند و ضمن تعریف از پدرم که مرد بسیار مرد خوبی بود ادعا کردند،هر
کاری از دستشان بربیاید،کوتاهی نمی کنند.
مراسم شب چهلم پدرم را در مسجد محل برگزار کردیم و پس از آن به گورستان رفتیم.حضور سیما و مادرش،همه
را کنجکاو کرده بود.ناهید و مادرش با دیدن آنان به شگفت آمدند؛تعادلشان به هم خورده بود.با انعطافی که از من
سراغ داشتند و اتفاقی که افتاده بود،هرگز فکر نمی کردند بار دیگر روی خوش به آن ها نشان بدهیم.صورت زیبای
سیما در لباس اغلب زن ها را به تحسین وا داشته بود.زن دایی که نسبت به بقیه از شعور و طرز فکر بالاتری
برخوردار بود و خودش را اجتماعی تر از دیگران می دانست،می گفت:»کسی نبود که با دیدن سیما انگشت به دهان
نگیرد و به زیبایی او آفرین نگوید.
بعد از مراسم،طبق معمول،اغلب کسانی که شرکت کرده بودند،شام به خانه ما آمدند،غیر از ناهید و مادرش که بین
راه با قهر و غیظ به خانه شان برگشته بودند.کاظم خان از همسرش و ناهید ناراحت بود.می گفت نمی داند چرا یک
مرتبه غیبشان زده است.مادرم از رفتار آنها خوشش نیامد،و معتقد بود در این اوضاع و احوال قهر و غیظ معنی
ندارد.آن شب هم مثل شب هفت آن قدر مهمان داشتیم که حتی فرصت پیدا نکردم سیما را ببینم.
فردای آن شب بار دیگر من و سیما تنها شدیم.قرار بود صبح روز بعد شیراز را ترک کنند.من هم مدارکی که باید به
دانشگاه ارائه می شد،به سیما دادم به من اطمینان داد از هرجهت بابت دانشگاه خاطر جمع باشم.می گفت پدرش آن
قدر نفوذ دارد که این کارها برایش به راحتی آب خوردن است.
غروب آن روز من و سیما به پشت بام رفتیم.به یاد دو ماه پیش افتادم که برای اولین بار با او روی همان پشت بام
صحبت کردم و پدرم هنوز زنده بود غمی در دلم نداشتم.اشک در چشمانم حلقه زد.سیما که متأثر شده بود
گفت:»هرگز طاقت ندارم ناراحتی و گریه تو را ببینم.«
پسر مسیب،عبدالحسن،که بیش از پانزده سال نداشت و برای کمک به پدرش،از آبادی شان آمده بود برای جمع
کردن باقی مانده های انگور به پشت بام آمد.ما را که دید،تعجب کرد.می خواست برگردد که او را صدا زدم و گفتم
هر کاری دارد،انجام دهد.
از بالای پشت بام گلوله گداخته خورشید را می دیدیم که آهسته آهسته در پس کوه ها فرو می رفت.کبوترها یکی
پس از دیگری روی گنبد ها می نشستند و ما محو تماشای آن همه زیبایی بودیم.به سیاهی لباس همه عزاداران،به
عظمت مردان یکرنگ،به زمین و زمان،به طبیعت،به همۀ انسان های امیدواری که اجل مهلتشان نمی دهد و به روح
پدرم قسم خوردیم تا آخر عمر به یکدیگر وفادار بمانیم.
آن شب دایی نصرالله و زن دائی را به زور نگه داشتیم.آن ها چهل شب با ما بودند و نگذاشته بودند تنها بمانیم.من از
آنها خواهش کردم یک شب دیگر هم با ما باشند.وجود دایی نصرالله باعث می شد مادرم حرفی نزند که باعث
دلخوری شود.از موضوعات مختلف صحبت شد.موضوع مهاجرت به تهران را مطرح کردیم.مادر می گفت:»اگه همه
تهرون رو به من بدن حاضر نیستم شیراز رو که وجب به وجبش از پدرت خاطره دارم،ترک کنم.بوی بهادرخان رو
همیشه تو فضای این خونه حس می کنم،چطور می تونم به تهرون بیام اگرم یکی از افراد خانوادۀ ما هم تهرون برای
زندگی دائمی انتخاب کنه،به ایل و قوم و خویشش خیانت کرده و روح بهادرخان رو آزرده.«.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662