#باغ_مارشال_44
مشتری می کردند. کنار تخته 8 سنگ های بزرگ تعدادی تخت و میز و صندلی چیده شده بود. عده ای در پناه
درختان که شاخ و برگشان تا روی نهر گسترده شده بود، به عیش و نوش مشغول بودند.
سیما گفت این دره تا چند کیلومتر ادامه دارد. از آبادی پس قلعه و آبشار دوقلوی دره توچال آنقدر تعریف کرد که
وسوسه شدم همان روز همه را ببینم. سیما عقیده داشت که وقت بسیار است. او می گفت بین تفریحگاه های تهران
که کم هم نیستند، آنجا را خیلی دوست دارد. من هم از آن محیط خوشم آمده بود، از رستوران ها و آدم هایش که
بگذریم، کوه ها، نهر آب، درخت های کهن و تخته سنگ ها بافت روستایی داشتند.
جلوی یکی از رستوران ها که سردرش تابلوی »مخصوص پذیرایی خانواده« نصب کرده بود، ایستادیم. سیما گفت: هر
وقت با پدر و مادرش به دربند می آیند، در آن رستوران غذا می خورند. داخل شدیم. مرد میانسالی با لهجۀ ترکی ما
را به جایی که دور از چشم عابران بود، راهنمایی کرد.
روی یکی از تخت ها نشستیم. بیش از هر چیز هوس چای داشتم که خیلی زود برایمان آورد. بار دیگر صحبت
تنهایی من به میان آمد. سیما معتقد بود با آمدن مستأجر از تنهایی درمی آیم.
گفتم: »ظاهراً آدمای خوبی هستن«
سیما کنجکاو شده بود؛ درباره فرزندان مستأجر از من سوال کرد. وقتی به او گفتم دختر بزرگشان به خانه شوهر
رفته و دو پسر دیگر در خانه دارند، خیالش راحت شد. ولی اصرار داشت خانه و مستأجر را از نزدیک ببیند.
از سیما پرسیدم: »یعنی پدرت درباره من و تو هیچی نمی دونه؟«
گفت: »نمی دونم اما تا به حال به روی من نیاورده«
پرسیدم: »مادرت چی؟«
گفت: »او همه چیز را می دونه و بی اندازه تو را دوست داره«
گفتم: »غیر ممکنه با پدرت در این باره مشورت نکرده باشه«
گفت: »شاید، اما اگه مادرت رسماً منو برای تو خواستگاری می کرد و همه چیز برای ههمه روشن می شد، بهتر بود«
با شنیدن نام مادرم به فکر فرو رفتم. سیما به گمان این که از حرف او ناراحت شده ام، پرسید: »چی شده؟ چرا یه
مرتبه ساکت شدی؟«
گفتم: »اگه پدرم زنده بود، دیگه غمی نداشتم«
از این که مرا به یاد پدرم انداخته بود، معذرت خواست. حرف امتحان را پیش کشید و برایم آرزوی موفقیت کرد.
ناگهان صدای اذان رادیو در فضا پیچید. صدای اذان گویش خیلی آشنا بود، چون با آن صدا بزرگ شده بودم و برایم
از هر موسیقی دیگری دل انگیزتر بود.
اذان ظهر گرسنگی را یادمان آورد. سفارش غذا دادیم. در آن هوای مطبوع، کنار کسی که در آینده همسرم می شد
و از جان بیشتر دوستش داشتم، غذا خوردن و بحث درباره زندگی مشترک لذتی ناگفتنی داشت، ولی وقتی مرگ
پدرم و دوری از مادرم را به یاد می آوردم، احساس دلتنگی می کردم.
ساعت دو بعدازظهر رستوران را ترک کردیم و قدم زنان از کنار تخته سنگ ها و از جلوی آبشارهای کوچک، به
طرف پایین راه افتادیم. همچنان که به خیابان دربند نزدیک می شدیم، از تعداد کسانی که برای گردش و تفریح
آمده بودند، کم می شد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662