#باغ_مارشال_47
طولی نکشید سرهنگ داخل عمارت شد. به احترام او بلند شدم و سلام کردم. برخلاف دفعه قبل، برخوردش گرم
بود؛ با خوشرویی با من دست داد و پرسید امتحانم را چگونه داده ام. جواب مثبت من او را خوشحال کرد و گفت: »در
عین حال شماره کارت تو رو به مسوولین دادم و از هر طرف سفارش شده«
تشکر کردم و گفتم: »بعد از پدرم، امیدواری من به شماست« از جمله من خوشش آمد و ادعا کرد مرا مثل سیاوش
دوست دارد.
یک مرتبه یاد سیاوش افتادم و سراغ او را گرفتم. چند روز است به خانه عمویش رفته است.
وجود سرهنگ باعث شده بود سیما وانمود کند هیچ رابطه ای بین ما نیست. گاهی به اتاق خودش می رفت و زمانی به
آشپزخانه سر می زد.
در حالی که با شیرینی و میوه و چای پذیرایی می شدم، صحبت شیراز پیش آمد. گفتم: »با اجازه شما تا اعلام نتیجه
می خوام سری به مادرم بزنم«
گوش های سیما تیز شد و دزدکی نگاهی خشم آلود به من انداخت. خانم با لبخند و به شوخی گفت: »به این زودی از
تهران زده شدی؟«
سرهنگ از تصمیم من خوشش آمد و گفت: »به خاطر این از تو خوشم میاد که نمی ذاری وقتت بی خودی هدر بره«
سپس از جوانان خوشگذران و بی قیدی که دوست دارند دور از پدر و مادرشان و بدون مسئولیت وقت تلف کنند
انتقاد کرد.
صحبت آقای مفیدی پیش آمد. گفتم: »آدم خوبیه کلید خونه رو به او دادم. انشاالله تا چند روز دیگه اسبابشون رو
میارن« سرهنگ معتقد بود نباید درباره خوبی و بدی آدم هایی که شخصیت شان شکل گرفته، زود قضاوت کرد.
بعد از صرف شام اصرار کردند شب همان جا بخوابم. تشکر کردم و به بهانه جمع و جور کردن وسایل سفر به شیراز،
از جا برخاستم. هنگام خداحافظی، سیما آهسته به من گفت: »فردا ساعت هشت به من زنگ بزن«
در قسمت جنوبی حیاط خانه سرهنگ دو اتاق کوچک مخصوص گماشته و راننده بود. آن شب سرهنگ راننده را صدا
کرد و به او دستور داد مرا به خانه برساند. وقتی سوار شدم و اتومبیل به راه افتاد، بار دیگر سیما با چهره اخم آلود به
من نگاه کرد و با اشاره یادآور شد تلفن را فراموش نکنم.
از لهجه راننده متوجه شدم که او باید اهل مشهد باشد. برای این که مطمئن شوم او را به حرف واداشتم و از شهر و
دیارش پرسیدم. نامش تقی بود و آدم خوش صحبتی به نظر می رسید. به زندگی ما حسرت می خورد و از روزگار
گله داشت. می گفت سربازی لعنتی باعث شده دختری را که دوست داشته، از چنگش بیرون بیاورند. دلم می
خواست بیشتر از گذشته اش بگوید، ولی فرصت نشد. خیلی زود به خانه رسیدیم و تقی هم برگشت.
آن شب حدود ساعت نه خوابم برد. صبح زود برای تهیه بلیط به خیابان فیشرآبادف شرکت مسافربری تی بی تی،
رفتم و برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رزرو کردم. ساعت هشت به سیما زنگ زدم. از این که یک مرتبه و بدون
برنامه قبلی می خواستم به شیراز بروم اوقاتش تلخ بود. تلفنی نمی توانست صحبت کند. قرار گذاشتیم یک ساعت
بعد در دوراهی یوسف آباد یکدیگر را بیینیم.
در این فاصله، مقداری سوغاتی برای ترگل و آویشن و جمشید خریدم و سر ساعت مقرر منتظر سیما شدم. انتظار من
زیاد طول نکشید. بعد از این که حال یکدیگر را پرسیدم؛ با دلخوری گفت: »به همین زودی حوصله ات از من سر
رفت و خسته شدی؟«....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662