رای چند لحظه هر دو ساکت ماندیم سپس اتومبیل را کنار زدم و خیلی جدی گفتم:من از لباس لخت و ارایش غلیظ و رنگ و روغن خوشم نمیاد اگه یادت باشه اوایل آشنایی هم بهت گفتم و تو قبول کردی. وقتی فهمید من خیلی جدی هستم مدتی بمن خیره شد و سپس برویم لبخند زد و گفت:باشه چون تومیخوای باشه. گفتم:بخاطر من نه باید خودت هم دوست داشته باشی. تا وقتی بخانه رسیدیم بگو مگوی ما ادامه داشت.سیما دم در خانه شان پیاده شد و من بخانه خودم برگشتم. اولین بار بود با سیما انقدر تند رفتار میکردم از فکر اینکه رفتارم ناپسند بوده و او از من رنجیده و حتی شاید او را از دست بدهم به شدت در عذاب بودم. صبح زود طبق معمول هر روز به دانشکده رفتم ولی بقدری فکرم مشغول و اوقاتم تلخ بود که هر کس مرا میدید متوجه میشد که مثل هر روز نیستم.ابراهیم که هیچوقت مرا آنطور پکر ندیده بود با نگرانی حالم را پرسید.بی خوابی شب گذشته و سردرد را بهانه کردم.سرکلاس لحظه ای از فکر سیما بیرون نمیرفتم.کلاس که تعطیل شد داشتم با بی حوصلگی از دانشکده خارج میشدم که دیدم سیما دم در منتظر است.در یک ان به هیجان آمدم.او با همان لبخند همیشگی سلام و احوالپرسی کرد.بدون اینکه از بگو مگوی روز گذشته حرفی بمیان آوریم به یکی از رستورانهای معروف رفتیم و ناهار خوردیم.سیما گفت:دیشب درباره حرفهای تو خیلی فکر کردم منم سادگی را بیشتر میپسندم. گفتم:راست میگی؟حقیقتش رو بخوای من از دیشب تا بحال بخاطر تو ناراحت بودم فکر میکردم از من دلخور شدی. گفت:نه باالخره من و تو میخوایم با هم ازدواج کنیم.باید باب میل هم باشیم.از جمله اش خوشم آمد.بخاطر برخورد تند روز گذشته معذرت خواستم و قضیه بخوبی و خوشی تمام شد. باالخره زمان جشن عروسی که محل آن باشگاه افسران بود فرا رسید. برای اولین بار سیما را در ارایشی جدید دیدم با اینکه دوست نداشتم ذره ای هم ارایش داشته باشد اما خواسته من برآورده نشده بود.البته سیما نسبت به زنها و دخترهایی که بعدا دیدم بسیار ساده تر بود. مرد و زن دختر و پسر با آخرین مدل لباس و آرایش وارد سالن میشدند.میزبانان که اغلب دانشجویان دانشکده افسری بودند هرکس با توجه به درجه و مقامش بجایی که باید مینشست هدایت میکردند. عروس دختر یکی از سران ارتش و داماد پسر یکی از روسای بازنشسته ژاندارمری بود.من به اتفاق سرهنگ و خانواده اش در یکی از سه کنجی های سالن نشسته بودیم.سیما کنارم بود.طولی نکشید سالن باشگاه مملو از جمعیت شد.همه ظاهری خوش و قیافه هایی بشاش داشتند و با صمیمی ترین حرکات و قشنگترین کلمات یکدیگر راصدا میزدند.جانم عزیزم ورد زبان همه بود.بعضی از دخترها که گویا دوستان سیما بودند با اشاره ما رابه هم نشان میدادند و د رگوشی چیزهایی میگفتند.سیما آهسته طوری که پدرش نشنود گفت:دوست داری پیش دوستام بریم و تو رو به اونا معرفی کنم؟ گفتم:نه اینجا راحتترم. سرهنگ با دو نفر از همقطارانش درباره موضوعی اداری گفت و گو میکردند.سر و صدای ارکستر و مهمانان مانع از آن میشد بفهمم چه میگویند. رفته رفته پسرها و دختران جوان و برخی از زنان و مردان میانسال در محل رقص اجتماع کردند.چند دختر و پسر با شلنگ اندازی مشغول رقص شدند تا دیگران را به وسط بکشانند.در میان آنها خانمی که از تا سینه شبیه شامپانزه ..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌