سیده..
(به پیشونیش اشاره)
از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن...
میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده..
درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست..
ولی درکش میکردم..
میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم"
به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من..
خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد..
من میدونستم اذیته و حالش بده..
میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد..
تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم..
"تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد"
-یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن..
ولی یه چیزی آزارم میده..
اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست..
خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه..
چرا سها نیست؟!
چیشده که نیست؟!
مگه عاشق نیست..
مگه اون عاشقش نیست..
چرا خوب نیست پس..
کجا رو اشتباه رفته..
ها سها؟!
رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت:
گریه میکنی؟!
چرا اخه؟!!!!
بخاطر حرفای من!!!
دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم..
-ببخشید سها خانوم من شرمندم..
با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم..
+خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین..
از حال خوبم تا حال بد..
از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم..
همش حقیقت بود..
ولی..
بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد..
حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم..
حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم..
جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم..
برای دلم..
برای حال بدم..
بلند شدم..
کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود..
پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل..
اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم..
قدم زنون رفتم و رفتم..
اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود..
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد
💫🌸🍃💫🌸🍃💫🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662