#باغ_مارشال_73
آخر شب فرصتی پیش آمد با جمشید به گفت و گو بنشینم. گفتم: خب، پدر مرد و تو خیلی راحت دست از درس
کشیدی، آره؟
سرش را پائین انداخت. من دنباله حرف را به زیبایی دختر بهمن خان کشاندم و همراه با شوخی گفتم: مهم نیست
داداش. هر کس دیگه هم جای تو بود، عاشق دختری به این خوبی و زیبایی می شد.
صورت جمشید تا بناگوش سرخ شد. متوجه شدم نباید دراین باره به او چیزی بگویم. با خوشرویی و لبخند موضوع را
عوض کردم و گفتم: از شوخی گذشته، می خوام خیلی جدی نظرت رو درباره بهمن خان بپرسم.
او بعد از یک آه عمیق گفت: هیچ کس جای پدر رو نمی گیره، ولی مادرم چاره ای نداشت. خودم بارها پچ پچ این و
آن رو درباره او شنیده بودم. کم کم کل عباس چوپون داشت برای مادرم دلسوزی می کرد.
باالخره با زرنگی آنچه می خواستم بدانم، از زبانش بیرون کشیدم. او واقعا دختر بهمن خان را دوست داشت. حتی
موضوع آن قدر جدی بود که زیبا را به خانه عمه اش برده بودند تا هم مسئله آتش و پنبه را رعایت کنند و هم علاقه
ها نسبت به یکدیگر زیادتر شود.
روز بعد عازم تهران شدم و مادرم بار دیگر قول داد به محض برگزاری چهلم دائی، به تهران بیاید.
به تهران که برگشتم، قبل از هرچیز موضوع ازدواج مادرم با بهمن خان را برای سیما و خانواده اش تعریف کردم. به
شدت جا خوردند، ولی پریشانی و ناراحتی مرا که دیدند، سعی کردند ازدواج مادرم را توجیه کنند.
خانم سرهنگ می گفت: " کاری که مادرت انجام داد، نه فقط سزاوار سرزنش نیست، بلکه به دلایل مختلف، کاری
بسیار پسندیده و معقوله. تو کشور ما زن بیوه ای که جوون و زیبا باشه مثل درخت پرمیوه ست که اگه باغبونی از آن
محافظت نکنه، هر رهگذری به میوه اون طمع داره. زنای بیوه یا باید کنج خونه بشینن یا شوهر کنن. "
سرهنگ رشته سخن را ه دست گرفت و گفت: " زنی مثل مادر تو، اصل و نسب دار و باوقار و زیبا، نمی تونست تا
آخر عمر بدون شوهر بمونه، حتما کسی رو هم که انتخاب کرده، آدمیه که سرش به تنش می ارزه. "
گفتم: " بله، بهمن خان از هر حیث مناسبه. یقین دارم برای ترگل و آویشن و جمشید پدر خوبیه. از وضع مالی خوبی
هم برخورداره و به هیچ وجه چشمش دنبال دارایی پدر و مادرم نیست، ولی من ناراختم. البته امکان داره زمان همه
چیز را حل کنه، اما در حال حاضر نمی تونم بی تفاوت باشم. "
سرهنگ گفت: " تو مثل پسرم هستی و خودت می دونی به اندازه سیاوش برات ارزش قائلم. اگه مادرت شوهر نمی
کرد، با زیبایی چشمگیری که داشت، نگاه این و اون دنبالش بود و خدای نکرده اگه دشمنا به دروغ به او تهمت می
زدن و به گوش تو می رسوندن، خوب بود؟ "
حرفای منطقی سرهنگ و خانمش تا اندازه ای به من آرامش داد. کم کم صحبت آمدن مادرم به تهران به میان
کشیده شد. گفتم: " به زودی مزاحمتون میشن. "
سیما از این که باالخره مادرم راضی شده بود به تهران بیاید و رسما او را برای من خواستگاری کند، بی نهایت
خوشحال شد.
انتظار من و سیما زیاد طول نکشید. یک شب که سرمای شدید در تهران مردم همان سرشب به داخل خانه ها کشیده
بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. از خواب پریدم. شب از نیمه گذشته بود. حدس زدم در آن وقت شب غیر از مادرم
کسی دیگر نمی تواند باشد. صدای جمشید را که از آیفون شنیدم، دگمه را فشار دادم و با اشتیاق خودم را دم در.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662