🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣ 💔 🍃 نویسنده: 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم.. پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر.. آروم دست علی رو گرفتم.. +جونم.. لبخند مصنوعی زدم.. -هیچی.. لبخند زد و رو به سحر گفت.. +چ جالب.. باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت.. +جالبی برای یه لحظشه.. دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان "سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده" سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر.. و چشمکی که چاشنی کارش شد.. حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید.. حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت.. -بح سپهر خان.. و استاد هم با تعجب پرسید.. +منو میشناسین.. -نه حاجی شما کی ای؟! داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا.. استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود.. ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن.. و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود.. ازش رد شد... دوست نداشتم توی اون جمع بمونم.. سر دردم دوباره شروع شد.. بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم.. چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه.. چقد بی معرفت بودن.. سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه.. نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره.. -این همون سپهره؟! سبحان جدی رو میشناختم.. سبحان ولسوز رو میشناختم.. سبحان مهربون.. -خودشه!! +میگی برام؟؟!! -نمیدونستم متاهله!!! دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد.. متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود.. لبخند زدم.. علی بفهمه چه حالی میشه!!! چند ثانیه ای گذشت.. -امروز تولدته!! +میدونم.. -حسام بخاطر تو اومده!! +میدونم!! -میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟! +میدونم!! دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم.. و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662