#پارت7 رمان یاسمین
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره
. كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم
! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي
خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه
! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه
. شعري برامون خوند كه قانع شديم
!گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي
! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو
. چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري -
! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها
! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه
: بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد
ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟
: فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت
. بعله عزيزم آالسكا هم داريم
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
: يارو خنديد و گفت
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
. فروشنده – بگو بابا جون
. كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن
: صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت
. باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها
پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه
. كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره
. فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه
يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه
بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده
. مثل گل پاك و تميز بود
. كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم
تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده
.! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ
! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون
كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي
!ها مون
: فروشنده زد زير خنده و گفت
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662