رمان یاسمین مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره . كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم ! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه ! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني دوباره بچه ها خنديدن شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟ اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه . شعري برامون خوند كه قانع شديم !گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي ! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو . چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري - ! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها ! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه : بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟ : فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت . بعله عزيزم آالسكا هم داريم كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟ : يارو خنديد و گفت اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟ كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟ . فروشنده – بگو بابا جون . كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن : صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت . باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه . كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره . فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟ به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده . مثل گل پاك و تميز بود . كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده .! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ ! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي !ها مون : فروشنده زد زير خنده و گفت همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662