💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش... _وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد: _آره... خیلی شبیهه ریحانه پرسید: _پسرتون هستن؟! _بله پسرمه، علیرضاست _فوت شدن؟ _شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه _آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان _خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن... _بله حق باشماست _چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر. _خدا صبر بده بهتون _ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد. و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت: _ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟ _نمی دونم! شاید... بریم؟ _آخه... _لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه _باشه به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت! آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت! همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید. _خوبی؟ _خودش بود _کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست _ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم _خیره ایشالا... _خودش بود ریحانه نه؟ _کی؟ _علیرضا _چی؟ دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده. _باید بریم خونه ی بی بی _چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟ سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت: _فردا میریم ت... _الان _چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟ _الان بریم... لطفا! _گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره. _توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼