#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_یکم
دانشگاه تق و لق بود و به روزهاي عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزي بود.بوي عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه هاي بی قواره کم کم به سبزي می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترك شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته دربیمارستان بستري بودم.مهره هاي کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و براي پروژه اش مشغول جمع آوري مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم. هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و براي خودم جلوي تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازي امروز زنگ زده بود...
بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟
- خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.بعد با لحن آرزومندي گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودي.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازي چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخواي شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یکم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی!
حرصم گرفت.با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاري شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند واي بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش وهرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادي داشته باشه،فکر کردي تو جلسه خواستگاري می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...براي اینکه خودت راه بیفتی بري خارج،داري منو هل میدي تو یک دنیاي تاریک!
مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزي می زد،خیره شدم. عید آمده و رفته بود اما براي من هیچ لطفی نداشت . از ناراحتی در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و کسل به حیاط سر سبز خیره شدم. صداي مادرم بلند شد :- مهتاب اگه پشیمون شدي زنگ یزن بابات بیاد دنبالت .جوابی ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنیدم. پدرومادرم داشتند می رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس می زدم مادر هم با شنیدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و کوروش افتاه بود. چون بی حرف و جنجال قبول کرد که من خانه بمانم. روي تختم نشستم . یاد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتیم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662