#باغ_مارشال_187
می کرد که دردی از من دوا نمی کرد. می گفت: با اینکه درومدم به پول ایران روزی پنج هزار تومه ولی راضی
نیستم.
گفتم: خب حالا که راضی نیستی برگرد به ایرون.
گفت: نمی دونم ، شاید روزی برگردم. در حالی که از خودش و از پدر و مادرش برایم حرف می زد، به فکرم رسید
برای پیدا کردن سیما از او کمک بخواهم. میان حرفش آمدم و فهرست وار داستان زندگی ام را برایش تعریف
کردم. گفتم زن سابقم و پسرم که الان 24سال دارد، در اتاوا هستند و نمی دانم چگونه با آنها تماس بگیرم.
خالصه بعد از تبادل نظر، قرار شد فرهاد به عنوان کسی که تازه از ایران آمده و برای سیما پیغام دارد، ترتیب
مالقات با او را در هتل بدهد. روز بعد نزدیک غروب، فرهاد از فرصت استفاده کرد و دور از چشم مسئول هتل به
اتاقم آمد. گوشی تلفن برداشتم و شماره سیما را که نرگس دختر آقای میرفخرایی داده بود، گرفتم. فرهاد هم، طبق
قرار، گوشی دیگری را برداشت و منتظر صدا شد. از شدت هیجان هر لحظه ضربان قلبم بیشتر می شد ناگهان
دختری که از صدایش مشخص بود خیلی جوان است به انگلیسی پرسید: با چه کسی کار دارین؟
فرهاد مثل یک هنرپیشه، خیلی راحت پرسید: اونجا، آپارتمان خانم سیما افشاره؟
دختر جوان گفت: بله.
آنقدر به هیجان آمده بودم که گوشی را گذاشتم، به فرهاد هم گفتم گوشی را قطع کند فرهاد که حال منقلب مرا
دید، برایم نوشیدنی سفارش داد بعد از یک ساعت، وقتی از آن حالت بیرون آمدم. دوباره شماره سیما را گرفتیم.
این بار هم همان دختر جوان گوشی را برداشت. فرهاد پرسید: شماره 211– آپارتمان شماره 24؟
دختر جوان که حدس زدم دختر سیما باشد، گفت: بله، بفرمائین.
فرهاد گفت: با خانم سیما افشار کار دارم.
دختر جوان که خیلی مشکل کلمات فارسی را به زبان می آورد، از فرهاد خواهش کرد چند لحظه گوشی را نگه دارد.
در این فاصله خدا می داند چه حالی داشتم ناگهان زنی با صدای زمخت و ناهنجار گفت: الو بفرمایین.
با اشاره به فرهاد فهماندم که او سیما نیست.
فرهاد گفت: ببخشین خانم، من با خانم سیما افشار کار دارم.
گفت: بله، خودم هستم ... جنابعالی؟
فرهاد گفت: من تازه از ایرون آمده ام، در هتل کینگزمن کورت اقامت دارم، تو همین محله ای که آپارتمان شما
هست؛ از ایرون براتون پیغومی دارم. چون زبان نمی دونم، برام مشکله به آپارتمان شما بیام؛ اگه به هتل تشریف
بیارین، خیلی ممنون می شم.
سیما با تعجب پرسید: از کی پیغوم آوردین؟
فرهاد گفت: از یکی از دوستاتتون.
فرهاد، درست مثل یک بازیگر گفت: من ساعت سه بعدازظهر تو رستوران هتل، منتظر شما می مونم. سپس
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
صدای او هرگز مانند صدای سیمایی که من می شناختم، نبود. تا آنجا که به خاطر داشتم، صدای سما بسیار ظریف
بود. به هر حال، از فرهاد تشکر کردم و گفتم: اگه هنرپیشه می شدی شاید موفق تر بودی. گفت: تو این شهر لعنتی،
کارایی کردم که نقش بازی کردن چیز مهمی نیست....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662