#باغ_مارشال_188
گفتم: به خاطر این که کمکم کردی، می خوام به تو انعام بدم اما می ترسم به غرورت بربخوره.
در حالی که پوزخند می زد، گفت: کدام غرور؟ تو یه شهر غریب نظافتچی هستم؛ ته مونده های بیگانه ها رو می
خورم؛ دیگه برام غروری نمونده.
صد دلار به او انعام دادم. از من تشکر کرد و گفت هر کاری دیگری داشته باشم، با کمال میل انجام می دهد. روز
بعد، زودتر آماده شدم و طبق قراری که فرهاد با سیما گذاشته بود، در رستوران هتل در انتظار نشستم.
هر چه ساعت به سه نزدیک تر می شد، هیجان توام با دلهره من بیشتر می شد. فرهاد که مشغول نظافت و جمع و
جور کردن رومیز ها بود، گهگاه نیم نگاهی به من و در ورودی می انداخت. ساعت از سه گذشت و به چهار و چنج
رسید ولی از سیما خبری نشد. تلخکام به اتاقم برگشتم. ساعت هفت، فرهاد دزدکی به اتاقم آمد. شماره تلفن سیما
را بار دیگر گرفتیم. این بار خود سیما گوشی را برداشت. فرهاد گفت: من امروز خیلی انتظار شما رو کشیدم. تعجب
می کنم که تشریف نیاورین. کار شما از ادب به دور بود، خانم!
سیما معذرت خواست و گفت: آخه شما خودتون رو معرفی نکردین. در ضمن، نگفتین از چه کسی برام پیغموم
آوردین.
فرهاد گفت: اسم من رضاست و مسافر اطاق 404 هستم مطمئنم خوشحال می شین.
سیما گفت: فردا ساعت 9 صبح منتظرم باشین.
فرهاد بعد از تشکر گفت: همون طور که گفتم، در رستوران هتل منتظر می مونم.
روز بعد دوباره آماده شدم و از ساعت هشت و نیم در رستوران هتل به انتظار نشستم. این بار یقین داشتم سیما می
آید. بیست سال تمام در زندان بریکستون، با خودم زمزمه می کردم. اگر روزی با سیما روبرو شوم، به او چنین و
چنان خواهم گفت؛ اما اکنون که او نزد من می آمد، بی قراری و هیجانم به حدی رسیده بود. که چنین و چنان گویی
را از یاد برده بودم. زمان کند پیش می رفت؛ دقیقه شماری می کردم؛ در نهایت ناآرامی چند مرتبه بلند شدم؛ از
رستوران بیرون رفتم؛ به چپ و راست نگاه کردم و ناامید سرجایم برگشتم. در تمام این لحظات فرهاد مرا زیر نظر
داشت و پا به پای من، ساعت را نگاه می کرد.
ساعت از 9 گذشته بود. زنی حدودا چهل و پنج ساله، چاق، با چهره ای برافروخته و حالتی شگفت زده، سراسیمه در
آستانه در رستوران ظاهر شد. در وهله اول، باورم نشد سیما باشد. فرهاد به او نزدیک شد و با اشاره، او را به سوی
من هدایت کرد. کوچکترین حرکتی نکردم، فقط از صدای پایش متوجه شدم به من نزدیک میشود.
هر لحظه التهابم زیادتر می شد. روبرویم ایستاد و مدتی به هم خیره شدیم. تا اندازه ای ترکیب صورتش حفظ شده
بود، ولی تیپ و قیافه و هیکلش هرگز مثل سیمایی که تصویرش را در ذهن داشتم، نبود. خس خس سینه اش را می
شنیدم. به صندلی روبرویم اشاره کردم. مات و مبهوت نشست. بعد از حدود ده دقیقه با صدایی لرزان گفت: خسرو!
تویی؟
با تأسف سر تکان دادم. به یاد روزی از اوایل آشنایی مان که در یکی از رستوران های خیابان زند شیراز، با قلبی
سرشار از عشق روبروی هم نشسته بودیم و دنبال جمله ای می گشتیم تا سر صحبت را باز کنیم، این بار، برخالف آن
روز، دلم پر از کینه و نفرت بود. مدتی در سکوت به هم خیره شدیم. گارسن را صدا زدم و گفتم برای ما پای بیاورد؛
سیما سفارش ویسکی داد. سپس ، با دست های لرزان پاکت سیگارش را از کیفش بیرون آورد. چنان دستپاچه شده
بود که نمی دانست چه می کند. به من سیگار تعارف کرد؛ به او پوزخند زدم. اندکی بعد، گارسن با یک بطری...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662