گرفته از فرهنگ غرب بود، قرار نمی گرفتم؛ هرگز کارت به زندون نمی کشید و من بدبخت نمی شدم. تو باید منو بکشی. حق داری از من نفرت داشته باشی. گفتم: نرگش به من گفت که ازدواج کردی و یه دختر داری؛ مگه با شوهرت خوشبخت نیستی؟ بی اختیار اشکش سرازیر شد. بعد از چند لحظه سکوت، گفت: چی بگم ... چی بگم! ناسازگاری با تو برام درس عبرت شده بود؛ کاش این سازگاری و انعطاف پذیری را با تو می داشتم! به بطری ویسکی و سیگار و لباس و موهای چند رنگش اشاره کردم و گفتم: این طور که می بینم شوهرت باید وفق مرادت باشه؛ تو رو خیلی آزاد گذاشته است. با استعدادی که آلبرت در تو سراغ داشت و با این همه آزادی، باید یه هنرپیشه معروف می شدی! می خواست باز هم برای خودش ویسکی بریزد. بطری را از دستش گرفتم و گفتم: نمی خواهم در حال مستی برایم حرف بزند. چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت: بعضی وقتا آدم تو زندگی اشتباهی می کنه که هرگز قابل جبران نیست؛ منم اشتباه کردم و تو هر چه منو سرزنش کنی، حق داری. من لیاقت تو رو نداشتم؛ تو باید با ناهید ازدواج می کردی. شخصیت و اصالت تو رو بعد از اون که به ایرون برگشتم شناختم، ولی دیگه فایده ای نداشت. برای چندمین بار سیگارش رو روشن کرد و گفت: اگه اجازه بدی جریان رو از اول برات بگم، خیلی بهتره. گفتم: بیست سال فقط شنونده بودم؛ گوش می کنم. گفت: وقتی همه اون خیالبافیا که روزی هنرپیشه معروفی می شم، نقش بر آب شد، همه منو سرزنش کردن. پدر و مادر و برادرم هم ملامتم می کردن. دایی و زن دایی، حتی نریمان و نرگس معتقد بودن تو قربونی خودخواهیای من شدی. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: بعد از تو، لندن دیگه برای ما به خصوص برای من زندون بود یه بار هم که من و پدر و مادرم به ملاقاتت اومدیم، مسئولین زندون به ما اجازه ملاقات ندادن. گفتم: چرا باید به ملاقاتم می اومدین؟ گفت: می خواستم با معذرت خواهی و اعتراف، کمی از بار سنگین گناهم کم کنم و به تو قول بدم درباره بهادر کوتاهی نمی کنم. گفتم: امیدوارم کوتاهی نکرده باشی. گفت: نه بهادر امسال تو رشته کامیپوتر فارغ التحصیل می شه. در ضمن تو یه شرکت کار میکنه. کاملا شبیه خودت شده، شبیه اون موقعی که تو باغ قوام شیراز دیدمت. از تو برای او یه اسطوره ساختم، چون فقط از این راه می توانستم خودم رو راضی کنم. پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: بعد از دادگاه و این که به بیست سال زندون محکوم شدی، ما دیگه مثل سابق نبودیم؛ خودمون را باعث بدبختی تو می دونستیم؛ پدرم از کارش در سفارت استعفا داد و به ایرون برگشتیم. پدرم در سازمان امنیت مشغول کار شد. از اونجا که از هرگوشه خونه خیابان پاستور، خاطره داشتم و در رو دیوارش عذابم می داد. پدرم رو وادار کردم تا اونجا رو بفروشه. فروخت و تو نیاورون خونه ای که بیشتر باب میل مادرم بود خرید. میان حرفش رفتم و پرسیدم: به خونه یوسف آباد، همون جا که روزی خونه بخت و امید تو و من بود رفتی؟ گفت: نه هرگز از یوسف آباد گذر نکردم. از هر چیز که خاطره تو رو برام زنده می کرد، دوری می کردم؛ چون دچار عذاب وجدان می شدم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌