مست از هوای وطن، چنان به وجد آمده بودم که ضرر یا سور برایم مهم نبود. کی از باربران، ساک و چمدانم را روس چرخ دستی گذاشت و به اتفاق از سالن خارج شدیم. در محوطه بیرون، اتومبیل های مخصوص فرودگاه منتظر بودند مسافرین را به مقصدشان برسانند. از گوشه و کنار، کلماتی مثل ) (مام خمینی)، (انقلاب)و ( آزادی)می شنیدم که به گوشم آشنا نبود. خوب که دقت کردم، دیدم عده ای با اتومبیل شخصی، مسافر کشی می کنند. ناگهان مردی تقریبا سی ساله با قدی متوسط و صورتی تپل که لهجه بچه های جنوب تهران را داشت، به من نزدیک شد و گفت: جناب کجا تشریف می برن؟ آنقدر از طرز بیان، حرکت و لهجه او خوشم آمده بود که دلم می خواست بار دیگر جمله اش را تکرار کند. گفتم: نمی دونم باید کجا برم، طبعا به یه هتل خوب. جوان تهرانی به نشانه اطاعت دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: هتلای تهرون رو عین کف دستم بلدم؛ در خدمتم قربان. چمدان و ساکم را برداشت و با احترام گفت: بفرمایین قربان. به دنبال او راه افتادم. از لابه لای اتومبیل هایی که بعضی از آنها را برای اولین برای اولین بار می دیدم. گذشتیم تا به اتومبیل او رسیدیم. وسایلم را داخل صندوق گذاشت؛ در عقب را برایم باز کرد و من سوار شدم. اتومبیل جلویی راه را تنگ کرده بود؛ خیلی مشکل از پارک بیرون آمد. همه کارها برایم تازگی داشت. وقتی از محدوده فرودگاه فاصله گرفت، از داخل آینه نگاهی به من انداخت و گفت: خب فرمودین هتل؟ سرور! گفتم: بله، اما جایی رو بلد نیستم. گفت: از لهجه شما این طور بر میاد که خیلی وقته ایرون تشریف نداشتین درست می گم جناب؟ گفتم: بله، نزدیک بیست و هشت سال. در حالیکه از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت: بیست و هشت سال؟ یعنی وقتی من دو سالم بوده. گفتم: بیست ساله بودم که از اینجا رفتم. مثل این که تهرون خیلی فرق کرده؟ نگاه پرتعجبش را از آینه به من دوخت و گفت: خیلی، جناب ! پارسال تا حاال کلی فرق کرده، چه برسه به بیست سال پیش تا حالا. مثل آدم های مات زده به این طرف و آن طرف نگاه می کردم. می خواستم شیشه اتومبیل را پایین بکشن؛ ولی هر چه فکر کردم که چگونه پایین می آید، عقلم به جایی نرسید. راننده از داخل داشبورد دستگیره ای بیرون آورد؛ توقف کرد و شیشه را پایین کشید سپس حرکت کرد و گفت: اتومبیل ساخت ایرونه؛ همه چیزشو با آی دهن چسبوندن. وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، تام برجی را که با بارها تصویر آن را در مجلات و بلیط های هوایی دیده بودم، پرسیدم، راننده که حالت بهت زدگی از چهره اش محو نمی شد، گفت: به شما عرض کنم، اینجا میدون آزادیه، جناب! مثل این که قبلا اسمش شهیاد بود. انبوه اتومبیل های مختلف که بدون رعایت آیین نامه رانندگی، در هم می لولیدند و برخی فرسوده و از رده خارج بودند، برایم جالب بود. با این که در مملکت خودم بودم، رفتارم مثل کسی بود که به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته باشد..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌