#باغ_مارشال_218
مردتنومندی که موهای اطراف شقیقه اش کاملا سفید شده بود، با آن جمشید شیطون و بازیگوش، بی اندازه فرق
داشت. بهروز پسر باوقار و خوش تیپی که در برابرم نشسته بود و با حالتی متعجب نگاه از من بر نمی داشت، آن زمان
هنوز به دنیا نیامده بود. آن شب، شام را در خانه بهرام خوردیم؛ سپس، همگی به خانه مادرم در خیابان قصرالدشت
رفتیم. فرزندان ترگل هم که دو دختر و یک پسر بودند، به اتفاق هرمز به خانه مادرم آمدند؛ فقط زیبا، همسر
جمشید، به خاطر این که بچه هایش تنها بودند، به خانه خودشان رفت.
آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم و من قصه غم انگیز زندگی ا م را برایشان تعریف کردم؛ بیش از همه مادرم
ناراحت شد، در حالی که اشک در چشم و بغض در گلو داشت، گفت: روز اول که سیما رو دیدم گفتم تون که روزگار
پسرم رو سیاه کنه، همینه. خلاصه، آن شب فراموش نشدنی تر از هر شبی شد که در خاطر داشتم.
روز بعد، اغلب خویشاوندان و آشنایان به دیدنم آمدند. بین آنها، زن دایی نصرالله چهره ای آشناتر داشت؛ پسرش
در جنگ ایران و عراق شهید شده بود دلسوخته تر از بقیه به نظر می آمد. بهرام هر روز به من سر می زد و جمشید
زود ار سرکارش بر می گشت.
در آن یک هفته ای که رفت و آمدها ادامه داشت، ترگل و شوهر و بچه هایش و جمشید و خانوده اش به خانه
خودشان نرفتند. شبها تا نیمه شب بیدار می ماندیم و دردول می کردیم. من از سیما و عشق دروغینش و از لندن و
تمدن ظاهر فربیش حرف می زدم و آنها درباره اتفاقاتی که در غیاب من رخ داده بود، صحبت می کردند.
مادرم از این که زنده مانده و دوباره مرا دیده بود خدا را شکر می کرد. ترگل به یاد روزهای جوانی من، که در باغ
قوام بودیم و ناهید مرا به حد پرستش دوست می داشت، افسوس می خورد، و معتقد بود که اگر با ناهید ازدواج
کرده بودم، خوشبخت ترین مرد روی زمین می شدم.
جمشید می گفت: همیشه فکر می کردم سرهنگ و خونواده اش سرت رو زیر آب کردن و بعد از انقلابی که دیگه از
تو خبری نشد، به کلی قطع امید کرده بودیم.
مادرم می گفت: همیشه ته دلم گواهی می داد روزی بر می گردی.
آویشن گله بم کرد: اگه اینجا بودی شاید سرنوشت من این نمی شد که اول جوونی بیوه بشم.
بهروز می گفت: من قبال شما رو ندیده بودم وای هر وقت مادرم کنار عکستون زاری می کرد، از خدا می خواستم هر
کجا هستین، برگردین.
بعد از این که همه حرف ها و گله ها تقریبا تمام شد، صحبت ناهید را پیش کشیدم، دلم می خواست از او برایم
بگویند.
مادرم گفت: از اون روزی که به تهرون رفتی، رابطه ما با خانواده کاظم خان قطع شد؛ گاهی که مجالس عروسی و یا
عزا با اونا روبرو می شدم، فقط ناهید سراغ تو رو می گرفت ولی مادر و خواهرش با من سر سنگین بودن؛ بعد از
انقلاب هم که ساکن مرودشت شدن و دیگه اونا رو ندیدم.
جمشید گفت« کاظم خان بعد از انقلاب، تو معامالت آهن سرمایه گذاری کرد و ساکن مرودشت شدند؛ وضع مالیش
خیلی خوب بود؛ برادر ناهید اواخر جنگ شهید شد و کاظم خان هم یک سال بهد سکته کرد.
ترگل می خواست از ناهید بیشتر حرف بزند اما به اشاره آویشن مسیر صحبت را عوض کرد؛ کاملا مشخص بود که
مسئله ای را از من پنهان می کند و به عقیده خودشان مصلحت نبود به آن زودی همه چیز را به من بگویند؛ من هم
سماجت به خرج نمی دادم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662