#با_تو_هرگز_104
-به مناسبت اینکه تو از من بزرگتری
-این که نشد دلیل اول من پرسیدم
-اصلا بیا قرعه بندازیم
کیفشو برداشت واز داخلش یه سکه پیدا کرد وبعد گرفت سمت من اگه اینورش افتاد تو میگی وانورش افتاد من قبوله؟
-قبوله؟(یاد دوران مدرسه افتادم اونموقع ها هم اینجوری قرعه مینداختیم)
_سکه رو انداخت قرعه به نام اون افتاد
-بیخودی خودتو خسته کردی من که بهت گفتم تو بزرگتری اول توبگو
-اصلا قبول نیست قرعه رو یه بار دیگه میندازیم
-نخیرم جر زدن موقوف یالا شروع کن
-نمیشه اول تو بگی اخه من مردم از کنجکاوی
خوب منم دارم میمیرم از اول بگو ببینم الان داری چکار میکنی؟تا کجا
درس خوندی؟کار میکنی؟کی شوهر کردی؟بچه ام داری؟
-بابا یکی یکی؟صبرکن ببینم از کجا شروع کنم
-کلا از وقتی که ازهم جدا شدیم
-آره خوبه از همونجا شروع میکنم از اون مدرسه که اومدم بیرون رفتم
دبیرستان زینبیه دوم دبیرستان علوم تجربی انتخاب کردم وسال اول کنکور قبول نشدم ولی سال دوم ازرشته شیمی کابردی قبول شدم ورفتم دانشگاه و فعلانم دارم میخونم کنارش تدریس خصوصی شیمی هم میکنم
-آفرین
-حالا تو بگو
-مسخره بقیه اش چیشد پس؟
-بقیه اش چیه پس؟
-جای مهمش رو نگفتی؟از شوهرت بگو بگو ببینم کجا باهاش آشنا
شدی؟چند سال ازدواج کردی؟
- سال سوم دبیرستان بودم که باهاش آشنا شدم تو را مدرسه.یعنی بعضی از روزها باهم سوار یه اتوبوس میشدیم چند ماهی که از اولین دیدارم میگذشت اومد بهم پشنهاد دوستی دادی اونموقع ۲۰ سالش بود و
دانشجوی مدیریت جهانگردی بود منم پشنهادشو قبول کردم
_لبخندی زدوگفت واسه خاطر اون بود که سال اول نتونستم از دانشگاه قبول شم اونقدر که حواسم پرت اون بود سال اول دانشگاه بودم که باهم ازدواج کردیم چون هم درسشو تموم کرده بود هم یه کاری پیدا
کرده بودالبته یه سال نامزدموندیم تا یه کم بتونیم پس انداز کنیم یه خونه اجاره کردیم البته ایشاالله داریم پس اندازهامونو جمع میکنیم تا با کمک پدرمن وپدرشهیاد یه آپارتمان برای خودمون بگیریم
دستشو تو دستم گرفتم وگفتم:عزیزنم مهم اینکه بعد از همه ی مشکلات بهم رسیدین والان خوشبختین من مطمئنم که خوشبختی امروزتون ارزش اون همه سختی رو داشت
لبخندی زد وگفت:آره خوب داره واقعا خوشحالم که جلوهمه ایستادیم تا بهم برسیم من بدون شهیاد هیچ وقت خوشبخت نمیشدم خیلی
دوستش دارم خیلی....
صدای کتری که آبش به جوش اومده بود دراومد من برم چای رو بذارم بیارم
رومینا هم پشت سر من بلند شد:منم باهات میام
باهم رفتیم آشپزخونه رومینا روی یکی از صندلی های میز صبحانه خوریمون نشست منم مشغول کارام شدم
-حالا نوبت تویه که تعریف کنی.
-زندگی من چیزی برای تعریف کردن نداره
یعنی چی که چیزی برای تعریف نداره جر زنی نکن شروع کن ببینم از اولش ها
-منم بعداز اینکه ازهم جدا شدیم رفتم مدرسه ی فاطمیه من ریاضی فیزیک خوندم همون سال اول از مهندسی عمران قبول شدم امسال درسمو تموم کردم الانم بیکار بیعار میگردم
-نمیخوای کارکنی؟
-نه فعلا میخوام درسمو ادامه بدم
-اینم بد فکری نیست کار خوبی میکنی امسال میخوای ارشد شرکت
کنی؟......
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662