_خوب پس فردا برو _نمیشه -چرا نمیشه؟ -واسه اینکه فردا... _ادامه ی حرفمو خوردم باخودم گفتم اون که یادش نیست تولد منه بهتره منم بهش نگم فردا یه حالی ازش بگیرم _فردا چی؟ فردا هیچی فقط من دلم برای مامانم اینا تنگ شده _میخوای الان پاشو بریم ببینشون _الان ؟ یه نگاه به ساعتت کردی؟ساعت نه شبه ما تا برسیم اونجا میشه ده _راست میگی.ولی نمیشه فردا نریم جشن دوستم _چرا نمیشه یه عذری بیار بگو ببخشید نشد بیام -بابا نمیشه من مهمون ویژه شون هستم _اونوقت چرا مثلا؟ -برای اینکه من باعث وبانی این ازدواجم -یعنی چی؟ -قضیه اش مفصله خلاصه اش اینکه یه بار این دوستام با من اومده بود دانشگاه ما بعد از یه دختر همکلاسی ما خوشش اومده بواز شانسم من و اون دختر یه دوستی باهم داشتیم بعد من بانی آشنایی اون شدم اونا باهم دوست شدن الانم بعد چند سال میخوان ازدواج کنن برا همین منو باعث رسیدنشون بهم میدونند الان فهمیدی چی شد؟من هم دوست دامادم هم دوست عروس باید برم نمیشه نرم پوزخندی زدم تکرار کردم:دوست عروس.چه جالب عروس خانم قبلا دوست دختر شما بودن اونوقت؟؟ نگام کرد لبخندی زد:چه حسودیت شد؟ من و حسودی؟تو که خوب میدونی اولا حسودی تو خون من نیست دوما اگرم باشه در مورد اطرافیان تو عمرا باشه _یه ناراحتی کوچکی تو چهره اش پیدا شدوگفت :یادم رفته بود که من برا شما مهم نیستم که اطرافیانمم مهم باشن _جواب ندادم حوصله ی حرف های تکراری رو نداشتم _در ضمن فردا خیلی از بچه میان که تورو ندیدن دوست دارن تورو هم ببینن -منو ببینند؟واسه چی؟ -لبخند تلخی زدوگفت:میخوان ببینن همسر پسر یکی یه دونه ی کلاس چه شکلیه؟ _واه واه..... جواب نداد _خوب حالا چکار کنیم؟من که نمیتونم نرم خونه ی مامانم اینا حتما باید برم نمیشه نرم _مرغت یه پا داره دیگه؟ -دقیقا _چند لحظه سکوت کردو گفت:باشه بابا مراسم اونا از ساعت شش شروع میشه تا شب میریم یه دوست میشینیم اونجا برا شام نمیمونیم بلند میشیم میایم خونه ی مامانت اینا جهنم.. _فکر کردم دیدم بد نمیگه من که فقط میخوام یه دوساعت بامامان اینا باشم ویه جشن کوچیک بگیرم همون اندازه وقتم کافیه _باشه قبول ولی نریم اونجا دبه کنی هاا چون میدونی که بد میشه _نترس بابا من اهلش نیستم -باشه پس به توافق نسبتا دوستانه ای رسیدیم. صبح که از خواب بلند شدم برم صبحانه بخورم دیدم دانیال یه یاداشت چسبونده به در یخچال -عشقم میخوام امروز بهترین باشی ... کارت بانکیشو برام گذاشته بود خوشبختانه دوهفته پیش با دیانا رفته بودیم مزون لباس مادر یکی از دوستاش اونجا یه لباس مجلسی خریدم _الان فقط باید برم آرایشگاه صبحونه رو خوردم رفتم حموم و بعد یه زنگی زدم خونه ی مامانم اینا وگفتم که شب میریم خونه شون .بعد یه لباس مناسب وست با لباس خودم برای دانیال انتخاب کردم وگذاشتم رو تختش تا بپوشه _رفتم آرایشگاه ازش خواستم که آرایشمون غلیظ نکنه یه آرامش ملایم ومناسب فصل ازش خواستم اونم کارشو بلد بود شاهکار کرد دانیال زنگ زد پرسید کجام؟.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌