_تو آینه که نگا کردم از چهره خودم وحشت کردم مثل مرده ای بودم که از رو تخت غسالخونه بلند شده _احساس میکردم درو دیوار این خونه دارن بهم دهن کجی میکنن ناخودآگاه جیغ کشیدم موهامو گرفته بودم ومیکشیدم رفتارام دست خودم نبودند مثل دیوونه ها شده بودم هرچی رو که دم دستم بودند وپرت میکردم شیشه عطر وادکلنام ها جعبه ی آرایشم صندلی ....قاب عکسی رو که عکس عروسیم توش بود رو برداشتم وباهمه ی توانم کوبیدم به آینه میز آرایشم... _اونقدر دیوونه بازی کردم که آخر سر از خستگی پای تختم افتادم وباز سرمو گذاشتم رو تختم وگریه کردم _تحمل این خونه برام مشکل بود باید از اینجا میزدم بیرون والا یه کاری دست خودم میدم چون چند لحظه قبل تکه شکسته ای از ایینه رو برداشتم وگذاشتم رو مچ دستم میخواستم خودمو بکشم واز دست این زندگی راحت شم ولی هرچی زور زدم نتونستم جز یه خراش کوچک کاری بکنم _به زور بلند شدم وزخم دستم رو شستم وباند پیچیش کردم ولباسهامو پوشیدم پله هارو آروم اروم پایین رفتم تشنم بود رفتم سمت آشپزخونه چشم افتاد به میز صبحانه ای که چیده شده بود کاغذی رو میز بود برش داشتم _برای همسر عزیزم دور کلمه ی همسر یه قلب کشیده بود این کارش آتیشم زد اون میخواست پیروزی شو به رخم بکشه گوشه ی رومیزی رو گرفتم وباتمام توان کشیدمش همه ی چیزهایی که روش بودند ریختند زمین احساس میکردم صدای شکستن اون وسایل بهم ارامش میداد _از خونه زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم -خانم کجا برم حواسم به راننده نبود -نمیدونم -فعلا همینطور برین بعدا بهتون میگم -ببخشیدخانم نمیدونید؟یعنی چی؟ -خانوم شما حالتون خوبه؟ با حرف راننده متوجه شدم که دارم گریه میکنم -بله خوبم -مطمعنید؟ -بله اقا مطمعنم شما به راهتون ادامه بدین -شماهنوز نگفتین کجا برم -فکر کنید من یه توریستم میخوام تو خیابون ها گشت بزنم میتونید همینطور تو خیابونها گشت بزنید نگران پولشم نباشید راننده که احساس کرد اصلا حالم خوش نیست دیگه چیزی نگفت _سرمو تکیه دادم به پنجره ی تاکسی و چشامو بستم بازم اتفاقات دیشب از جلو چشم رد میشن وشکنجه ام میدن دستامو مشت کردم اونقدر محکم فشار دادم که ناخن هام کف دستمو زخمی کردند تنها چیزی که اون لحظه به فکرم میرسید این بود که فعلا نمیتونم به اون جهنم برگردم دلم نمیخواست چشم به دانیال بیفته اما جایی رو نداشتم که برم کجا برم برم بگم چرا اومدم چی شده دلم خیلی گرفته بود دلم خدا رو میخواست دلم کمی گلایه ودردل میخواست ... _یه ان چشم به تبلیغات یک شرکت مسافرتی افتاد سفر مشهد آره خودش بود باید میرفتم مشهد حرم امام رضا همیشه حالمو خوب میکرد اونجا که میرفتم از دنیا وآدم هاش دور میشدکم خودم بودوخدای خودم میتونستم یک دل سیر باهاش حرف بزنم -آقا نگه دارید راننده پاشو گذاشت رو ترمز فورا پریدم پایین:منتظرم بمونید برمیگردم -خانم خانم... باعجله داخل شرکت شدم -من یه بلیط مشهد میخوام -چی میخواین؟ -بلیط -بلیط چی؟ -هواپیما -اولین پروازی که براش بلیط داریم فردا عصر -فردا عصر؟زودتر نمیشه؟ -نه متاسفانه مال امروز پر _ناامید شدم تا فردا جایی رو نداشتم که برم برگشتم وسوار تاکسی شدم باید به شرکت های دیگه سر میزدم به راننده گفتم که دنبال شرکتهای هواپیمایی بگرده به چند تا دیگه شونم سر زدم ولی یا پروازهاشون خارجی بودند یا پر شده بودند نمیدونستم چکار کنم بازهم گریه ام گرفت:یعنی امام رضا منودعوت نمیکنه الان که بهش نیاز دارم همینطور که غرق ناراحتی بودم جرقه ای تو ذهنم زد شهیاد همسر رومینا اون تو یه شرکت مسافرتی کار میکرد شاید اون بتونه یه کاری برام بکنه شماره رومینا روگرفتم -سلام خانمی -سلام چطوری؟ -خوبم چه عجب یاد ما افتادی -کارم بهت افتاده -آهان میگم چرا این بی وفا یاد من افتاده بفرما ببینم چکار میتونم برات میکنم -میخوام برم مشهد - بسلامتی خوب -شهیاد میتونه برام یه بلیط پیدا کنه -آره واسه کی میخوای؟ -واسه امروز -همین امروز؟ -اره حتما باید برم -سوگند اتفاقی افتاده؟..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌