#پارت56 رمان یاسمین
کمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار
. زنجير شده
حاال مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
. اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود
. نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد
. سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش
پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از
. اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن
! باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت
.شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته
مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حاال مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه
! مرده ناشناس
. مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم باال و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو باال
. برم كه صدايي از طبقه باال اومد
. بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . باالي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو
گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه
. دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم
اين دفعه من .خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حاال ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه
. بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما
. هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم
. در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما
ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش .بچه ها از اسمش مي ترسيديم
سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم
براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها باال برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين
. كار رو باهام كرد
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با
. سرعت به خوابگاه رفتم
اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام
تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي
. ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري
غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام
. برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت
.فهميدم جريان رو ماست مالي كردن
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصال انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام
. عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662