رمان یاسمین كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 0994 متر . خيلي بامزه اي- كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل . خودت . كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم- كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟ . اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س - خودت ميدوني ، اما حاال ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم –كاوه . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز . پات رو به اندازه گليمت دراز كن اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 0- : در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت . بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه- همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خالصه خونه بقدري : بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت ... ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و- . مرده شور افكارت رو ببرن كاوه- . كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟ .كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه . خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون ! بشم و در استخدام خانواده ستايش يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو . فكر . يكي دو دقيقه اي اصال متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟ ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟- ! فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم چندتا ؟- : لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت . با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن - . باشه ، سعي خودم رو ميكنم- فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟ . آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه- : مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت . منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه- . مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم . معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي . بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662