#پارت59 رمان یاسمین
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 0994 متر
. خيلي بامزه اي-
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل
. خودت
. كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم-
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
. اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س -
خودت ميدوني ، اما حاال ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم –كاوه
. چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز . پات رو به اندازه گليمت دراز كن
اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 0-
: در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت
. بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه-
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه
خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خالصه خونه بقدري
: بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت
... ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و-
. مرده شور افكارت رو ببرن كاوه-
. كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم
آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
.كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه
. خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون
! بشم و در استخدام خانواده ستايش
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو
. فكر . يكي دو دقيقه اي اصال متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟-
! فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم
چندتا ؟-
: لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت
. با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن -
. باشه ، سعي خودم رو ميكنم-
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
. آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه-
: مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت
. منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه-
. مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم
. معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي
. بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662