#پارت65 رمان یاسمین
خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟-
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
. بازم نگاهش كردم
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
. براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم-
: سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت
جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم .صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم -
ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم
. خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا
: وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم
! فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه-
. فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم
.دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي-
. فرنوش- چيز زياد مهمي نبود
كدومش ؟-
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
. فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما
من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي-
.
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
. ميتونستي حداقل يه تلفن بزني-
. فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم
.عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي-
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟-
. فرنوش – دلم نمي خواست بدونه
چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟-
! فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد
مگه چي گفتم ؟-
. فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم
. خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم
. فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد
فرنوش – چي كار ميكني ؟
. هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن -
لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . . از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم
. درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد
! فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني
. حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم
! فرنوش – واستا بهزاد
. خودش رو بهم رسوند
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
: واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم
. چكار دارين ؟ بفرماييد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662