#پارت78 رمان یاسمین
خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد-
. قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها-
. كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم
. برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من -
. يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد
كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و . وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده
: پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت
. تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره-
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه
. رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي باالي سرش رفتيم
! خانم ، خانم-
. كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين
. نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت
. كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد-
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
. كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن
. سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد
. كاوه بريم بيمارستان خودمون-
. كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه
. اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خالصه بردنش زير اكسيژن
. حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد
. كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه-
. كاوه – آره فهميدم
. خيلي هم پيشرفته است . احتماال به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته-
. كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي
. بعله ، عمر دست خداست-
كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سالمتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد
.
خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟-
: در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت
كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟-
. كاوه – بله دكتر
دكتر – پس احتماال خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و –دكتر
از اقوام هستن ؟ . سيتي اسكن و خالصه همه چيز
. كاوه – دوست هستيم دكتر
. دكتر – فعال بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم
. كاوه – باشه دكتر . هر جور صالحه عمل كنين
. دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da