#پارت83 رمان یاسمین
من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . . توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حاال بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر-
يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟
! حاال دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم
! يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه
! تنها و بي پناه
ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا
باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟
براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده .
نگو اين عفريته مرده ! حاال ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه
بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي
رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم االن تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو
. دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد
بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصال چرا تو رو آوردن ديوونه
. خونه . تا حاال چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري
سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . . نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم
. حاال ديگه گذشته ، ولش كن
بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي
. ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خالصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده
دختره مريض . شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر
. بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 00 ،08 ساله بود
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين
. ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال
. زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود
تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس . چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو
. داشتيم نه راه پيش
چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته . پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه
. ميكنن ، بريم اونجا
راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم . خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم
. به اون كلبه ها
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش .
. جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك
. شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر . در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش
بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا
ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو
شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم
. كه تو ده ها و شهرستون ها اعالميه پخش مي كنن
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حاال شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پیش ما دارین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃🏴
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662