#پارت92 رمان یاسمین
گفت دست شعبون خان برکت داره بگیر و برو دنبال کارت.
شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم
. . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي
. يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي
شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . . كه اولين شب تو الله زار ، جلوي مردم زدم . حاال واسه تو ميزنم
. روحش شاد
بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ
ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم االن تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا
! تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه
داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از
. دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم
. بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم
نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش
. بزنم
. دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد
نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود
. اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم
كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟
. كاوه – منم ، وا كن
. صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم-
! كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده
. گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته-
كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو
. با خنده در رو واكردم
به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و –كاوه
. پينه بسته باشه خوشش نمي آد
! بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي-
. اومد تو رفت سر كتري رو بخاري
كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟
. كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن
! كاوه – مژده مژده
چه خبر شده باز ؟-
! كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، ياهلل
مگه از خارج برگشته ؟-
. كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه
كي ؟ كجا ؟-
! كاوه – همين االن ، رو تخت مرده شور خونه
الل بشي پسر راستي برگشته ؟-
. كاوه – فعال نه ، هنوز براي زندگي وقت داري
. گفتم ! اون حاال حاالها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه-
. كاوه – جدي برات يه مژده دارم
! گم شو
كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله
. از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه-
جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن –كاوه
. دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم
جون من راست ميگي ؟-
كاوه – تو تا حاال از من دروغ شنيدي ؟
! اصالً خوب شد حموم كردم ها-
. كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني
حاال زود نيست ؟-
.كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، االن پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662