اشراف زادهای، در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند،
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری!؟ هر کسی را بهر کاری ساختهاند،
گاری برای بار بردن است.
پیرمرد خندهای کرد و گفت:
این گونه هم که فکر میکنی نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن، چه میبینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت:
پیرمردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد گفت:
میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟
اشراف زاده گفت:
باور ندارم، از قرائن بر میآید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت: آقا!!!
آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بار سنگین هیزم، با صدای خنده کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.
آنچه به من فرمان میراند خنده کودکان است.
@dastane313