#پارت104 رمان یاسمین
چند دقيقه بعد صبحونه آوردن و پرستاري كه سيني رو آورد به فريبا گفت
. اين آقايون تا صبح رو دو تا مبل ، همينطوري نشسته خوابيدن . حتما شما براشون خيلي مهم هستين -
. فريبا – اين آقايون واقعا به من لطف دارن
: بعد يه لبخند كمرنگ به كاوه زد . كاوه هم سيني صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو ميزي كه جلوي فريبا بود و گفت
. حاال صبحونه تون رو بخورين
. فريبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پايين نميره
! فريبا خانم اگه صبحانه نخورين ، تو بهشت زهرا حالتون بد ميشه ها-
تا كلمه بهشت زهرا رو شنيد ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع كرد به گريه كردن . انگار تازه متوجه شده بود كه بايد از
: مادرش خداحافظي كنه . كاوه دوباره آروم به من گفت
بهزاد جان ميشه ازت خواهش كنم ديگه نطق نكني ؟-
! تو دو تا ديگه از اين جمله ها بگي ، اين يكي رو هم بايد با مادرش ببريم قبرستون ها
! آروم بهش گفتم : گم شو كاوه ! بالخره بايد يه چيزي بگم ديگه
! كاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از كلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نكن
خندم گرفت . رفتم بيرون و از پرستار خواهش كردم ترتيب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خالصه يه ساعت بعد ماشين
اومدم . بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و كاوه هم دنبالش رفتيم . توي ماشين فريبا آروم آروم و بي صدا گريه مي كرد
: دلداريش بدم كه كاوه آروم بهم گفت
بخدا بهزاد اگه از اون دلداري هاي توي بيمارستان به فريبا بگي ، با يه چيزي ميزنم تو پك و پهلوت ها ! ولش كن تازه آروم شده-
!
بازم خندم گرفت . ديگه هيچي نگفتم تا رسيديم . پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم كه اكثر بچه هاي دانشكده
. اومدن اونجا . حدود سي نفر مي شدن
كاوه – باز ابتكار بخرج دادي ؟ اينا رو تو خبر كردي ؟
اي بابا ! دو نفري كه نمي تونيم جنازه رو ببريم ! بايد يكي باشه كه بهمون كمك كنه يا نه ؟-
. فريبا رو نشونديم پيش چند تا از دخترهاي دانشكده و خودمون رفتيم تا ترتيب قبر و كفن و دفن رو بديم
. كاوه – سالم آقا ، خسته نباشين . ببخشيد يه قبر خوب و دلباز مي خواستم
: طرف خنده ش گرفت و گفت
دوست دارين سرويسش چطوري باشه ؟ ايروني يا فرنگي ؟-
! كاوه – يه چيز خوب و اس و قس دار مي خوام ديگه ! جوري باشه كه حداقل تا صد سال طوريش نشه
آي بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داريم تا يه ميليون تومن ! كدومو بدم خدمتتون ؟-
! كاوه خيلي جدي حرف ميزد كه آدم فكر مي كرد داره يه آپارتمان از معامالت امالك ميخره
قربونت آقا ، يه ميليون تومني يه دوبلكسه ؟ يا نماي خوبي داره يا شايد طرفهاي خيابون جردنه ؟ تو ميدون ونك كه قبر –كاوه
! نخواستيم ! همين جا يه نيم متري بهمون بده
: يارو كه قيافه كاوه رو ديد ، زد زير خنده و گفت
آقا خيلي خوشي ! راستش رو بگو متوفي چه نسبتي با شما داره ؟
خدارحمتش كنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم . خدابيامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاري فوت كرد –كاوه
! فهميده اي بود
: آروم به كاوه گفتم
بابا همه منتظرن ! واستادي اينجا و چرت و پرت ميگي ؟-
! كاوه – دارم چونه ميزنم كه يه چيز خوب واسه ش بگيرم و ارزون ! مگه نمي بيني خونه آخرت هم منطقه بندي شده
يارو با خنده ترتيب كارها رو داد و رفتيم پيش بچه ها و بعد با فريبا خانم رفتيم جلوي سالن شستشو . نيم ساعتي كه گذشت ،
.صدامون كردن و رفتيم جنازه رو برداريم . فريبا ميخواست بياد تو كه دخترها نگذاشتن
خالصه مراسم نماز ميت كه تموم شد ، سوار ماشين شديم و سر قبر رفتيم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662