#پارت118 رمان یاسمین
يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت
آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و
: صورت خيلي قشنگ . پرسيدم
تصوير ياسمين خانمه ؟-
آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين –هدايت
شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟
ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و -
. ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم
! هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد
بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به
صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصال زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي
. خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام
. گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم
تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي :گفت
سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر
ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي
لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما
. مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم
! گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده
. گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم
. گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره
! مي ترسم حاال كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه
اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم .گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي باال سرمون و يه فرشي زير پامونه
از خدا چي مي خواد ؟ حاال برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟
گفت حاال نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه
. هم بخر
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟
گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم
! . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا
. گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كالس بيشتر درس نخوندم
عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه :گفت
. خودت پيدا كني
چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از . گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه
. زيادي دويدن ، كفش و كاله آدم پاره مي شه
گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند
تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون
. بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري
چطور تا حاال به عقل خودم نرسيده بود ؟
پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟
. بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم
آدرس هتل رو تو اعالميه ها نوشته بودم . . خالصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662