#پارت120 رمان یاسمین
شغال خودتي-
. كاوه – مي دوني بهزاد صدات شبيه قار قار كالغه
از حرفش خندم گرفت . وقتي مي رفت دوباره بهم سفارش كرد كه با فرنوش ماليم باشم . چند دقيقه بعد فرنوش در زد . در رو وا
. بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش و بعد يه گوشه نشستم . كردم و اومد تو و نشست
فرنوش- حالت خوبه ؟
. خوبم-
يه چيزي بهت بگم باور نمي كني بهزاد . انگار چون تو راضي نبودي من برم خونه خاله م ، مهموني شون بهم خورد . –فرنوش
از در و ديوار سوسك و مار مولك مي ريخت رو سرمون ! يه سوسك كه رفته بود الي موهاي خاله م . داشت از ترس سكته مي
كرد . خيلي عجيب بود كه اين همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بيان تو مهموني خاله م . خالصه منم از خدا خواسته به
. هواي اينكه ترسيدم بلند شدم و با ژاله و سيامك برادرش ، اومديم خونه
. داشتم از خنده مي مردم اما جلوي خودم رو گرفتم
حاال چرا اومدي اينجا ؟ اومدي اين چيزها رو برام بگي ؟-
! فرنوش – بهزاد تو خيلي بد با من حرف ميزني . اون از حرف ديروزت اين هم از امروز
. من دلم نمي خواد عصباني بشم و كنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحريك مي كني
خب عصباني شو دختر خانم پولدار .حتما وقتي كنترل ت رو از دست بدي ، به پسر خاله ت ، بهرام خان مي گي بياد و خدمت من -
برسه . هان ؟
: خيلي ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه كرد و بعد سرش رو انداخت پايين . فكر كردم االن بلند ميشه مي ره . اما يه دقيقه بعد گفت
بهزاد تو چته ؟ چرا اينجوري شدي ؟ از ديروز تا حاال انگار تو رو بردن و يه بهزاد ديگه رو آوردن گذاشتن جاي تو ! يه جوري -
! با من رفتار مي كني كه فكر مي كنم دلت مي خواد من برم . اگه من برم ، ديگه منو نمي بيني ! اون وقت غصه مي خوري ها
. من چيزي ندارم كه از دست بدم-
فرنوش- يعني من براي تو چيزي نيستم ؟
سرم رو پايين انداختم و جوابي ندادم . براي خودم هم عجيب بود كه چطور يه دفعه اين قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم مي
خواست باهاش ماليم باشم اما نمي دونم چرا يه چيزي در درونم مانع مي شد . در همين موقع آب كتري جوش اومد و در كتري به
. صدا افتاد
فرنوش بلند شد و كتر ي رو برداشت و مشغول چايي دم كردن شد . منم زير چشمي نگاهش مي كردم و لذت مي بردم . كار كردن
فرنوش تو خونه من برام خيلي قشنگ بود . يعني در اتاق من خيلي قشنگ بود . تا چايي دم بكشه ، سرش رو با وررفتن به كتاب
. هام گرم كرد
: چند دقيقه بعد يه چايي ريخت و با قندو آورد و گذاشت جلوي من و به يه حالتي گفت
. بفرماييد آقاي عصباني ! اين چايي رو ميل كنيد شايد مهر من دوباره به دلتون بيفته-
. مهر شما از دل من بيرون نرفته كه بخواد دوباره به دلم بيفته-
فرنوش – پس چرا با من اين قدر قهر و دعوا مي كني ؟
. براي اينكه دلم نمي خواست بري خونه خاله ت . خوشم نمي آد اصالً بهرام با تو حرف بزنه-
: فرنوش اومد كنارم نشست و با لبخند گفت
! خوشم مي آد وقتي حسود مي شي-
! من اصالً حسودي نمي كنم . اصال چيزي كه به من نمي خوره حسوديه-
: خنديد و گفت
بهزاد جون ، تو متوجه بعضي از چيزها نيستي . من اگر نمي رفتم خونه خاله م ، بالفاصله تلفن مي زد به مادرم و چغلي من رو -
بهش مي كرد . بعدش هم مي گفت هنوز هيچي نشده ، پاي خواهر زادم رو از خونه خاله ش بريده ، واي به وقتي كه اين پسره ،
فرنوش رو عقد كنه ! اون وقت حتما اجازه نمي ده يه سر خونه مادرش بياد . حاال فهميدي چرا اصرار داشتم كه ديشب برم ؟
: با خودم فكركردم كه عقل اين دخترها به چه چيزهايي مي رسه ! وقتي ديد من ساكتم دوباره گفت
بهزاد ، من تو رو خيلي خيلي دوست دارم و خجالت هم نمي كشم از اينكه اين رو بهت بگم . يعني حرف دلم رو بهت مي زنم . تو -
بايد اجازه بدي كه من كار خودم رو بكنم . مگه دوستم نداري . مگه نمي خواي من باهات عروسي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662