📕حکایت
در سالیان خیلی دور دهکده ای بود
که مردمش همگی "کور" بودند.
"چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند.
مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن!
از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن...
تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه.
اما قبل از نوشیدن براشون صحبت میکنه، اون میگه این نوشیدنی را مینوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن...
"حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!"
بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن!
"کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!"
* اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را...
هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️