#پارت128 رمان یاسمین
پس خبر نداري . دبيرستان كه بودم هر دفعه از طرف مدير مدرسه پدرم رو مي خواستن يه بقال بود دم خونه مون ، بهش –كاوه
پول مي دادم و با خودم مي بردمش مدرسه و جاي بابام جاش مي زدم ! مديرمون هم فكر مي كرد اون بابامه . يه روز بابام خودش
اومده بود مدرسه كه ببينه اوضاع درسي من چه جوريه . بيچاره مدير باور نمي كرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود
.! اون سال مي خواستن از مدرسه بيرونم كنن
قرار شد فردا صبح بياد دنبال ما . گفتم . تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جريان فردارو بهش گفتم
. حتماً به پدرت بگو كه با من مي آي كوه
: خداحافظي كرديم و تلفن رو قطع كردم و به كاوه گفتم
. پاشو بريم پايين . بهتره ديگه مزاحم فريبا خانم نشيم-
ازتون هم خواهش مي كنم لباس سياه رو از تن . چه مزاحمتي ؟ وقتي شما هستين ، هم سرم گرم ميشه و هم دلم اميدوار –فريبا
. تون در بيارين . خيلي خيلي ازتون ممنون و متشكرم
. اگه اجازه بدين تا شب هفت سياه تن مون باشه-
: بعد رو به كاوه كه اصالً دلش نمي خواست از جايش بلند بشه كردم و گفتم
. پاشو آقا پسر . پاشو بريم پايين-
. كاوه – بابا بگير بشين . سه چهار ساعت ديگه مي ريم
دستش رو گرفتم و بلندش كردم .از فريبا خداحافظي كرديم كه گفت فردا صبحونه رو بريم باال بخوريم تا رسيديم تو اتاق من ، كاوه
: گفت
اي خروس بي محل-
. چه خبرته ؟ دختره مي خواد استراحت كنه-
. كاوه – بابا ما بايد همديگرو بهتر بشناسيم
! تو رو اگه من ول كنم شماره سلاير كوپن پسر عموي نوه خاله ش رو پيدا مي كني و مي شناسي-
. كاوه – كوپن نه كاال برگ
. امشب بمون اينجا . يه زنگ بزن خونه بگو اينجايي-
كاوه – نميشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسكافه بخورم ، داري بهم بدي ؟
. اينجا كوفت هم ندارم بهت بدم-
. كاوه تازه بابام گفته شبها پيش مرد غريبه نمونم . عيبه ! زشته ! برام حرف در ميارن
. حاال كه بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدي-
. كاوه – نه مي مونم . يه شب هزار شب نميشه . بابام يه شب رو ايراد نمي گيره
: بعد خودش خنديد و گفت
. بچه هاي مثل من هستند كه از راه به در مي شن ها !هر كاري مي خوان بكنن ميگن يه بار هزار بار نميشه-
: بعد يه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض كرديم و بخاري رو روشن كردم و كاوه كتري رو گذاشت روش و گفت
پسر ، داره كم كم از فريبا خوشم مي آد . فقط بدي ش اينه كه مامانم منو به هر كسي نمي ده . هر كي منو بخواد بايد از طبقه -
. آريستو كرات باشه
نه خيلي هم به كارهات مي خوره كه اشراف زاده باشي ؟-
اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت كه مامانم باهاش قهر مي كنه واسه منت كشي ، بلند داد –كاوه
! ميزنه اشرف ! دلم برات غش رفت
: با خنده گفتم
كاوه از دست تو ديوونه شدم . تو كي مي خواي زندگي رو جدي بگيري ؟-
به جان تو جدي مي گيرم . به خنده هام نگاه نكن . هر چي بيشتر از فريبا خوشم مي آد بيشتر گريه م مي گيره . ياد اين مي –كاوه
. افتم كه بايد با ننه و بابام اره بدم و تيشه بگيرم . معلوم نيست كه رضايت بدن با فريبا عروسي كنم
اگه موافق نبودن چي ؟-
عيبي نداره ، هيجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورميدارم و از خونه فرار مي كنم ! محضر باالي هيجده عقد مي كنن . مي –كاوه
. بالخره يه لقمه نون پيدا مي شه كوفت كنيم ديگه ! مي رم خونه مردم كلفتي مي كنم . میام پيش فريبا . خرجم رو مي ده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662