#پارت161 رمان یاسمین
فقط خدا خدا مي كردم كه بفهمه چي مي گم . آرزو مي كردم كه يه روزي خودش عاشق بوده باشه كه با درد عشق غريبه گي نكنه . اين
طور كه ديشب به نظرم اومد باهام بد كه نبود هيچي ، مهربوني هم كرد . درسته كه اولش بفهمي نفهمي تحويلم نگرفت . باهام بد
! حرف زد . اما آخرش حتي مي خواست يه موبايل هم بهم بده
از خدا مي خواستم كه از من براي دخترش انسانيت و جوونمردي و .مثل ديروز اضطراب نداشتم اما كمي دلشوره ته دلم بود
! عشق بخواد تا از هر كدوم يه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نكنه كه ازم پول بخواد
االن اگه كاوه اينجا بود يه جزوه برام فوايد . آخه پول تا حاال كي تونسته كسي رو خوشبخت كنه ؟ پول وامونده كه همه چيز نيست
! پولداري و مضار بي پولي مي گفت . خدا جون ! ما كه جز تو كسي رو نداريم اين بنده تو خودت درياب
تا نشستم ديدم يه ماشين جلوي در واستاد . . بلند شدم و پنجره رو باز كردم كه وقتي مادر فرنوش مي آد ، هواي اتاق خفه نباشه
. شروع كرد به بوق زدن . از پنجره كه نگاه كردم ديدم مادر فرنوشه
يه عينك قشنگ زده و سوار يه ماشين خيلي خيلي شيك و قشنگه . تا منو ديد برام دست تكون داد . پريدم بيرون كه تعارفش كنم تو
.
. سالم بفرمايين تو . خيلي خوش آمديد-
سالم چطوري ؟-
! خيلي ممنون ، بفرمايين تو-
. نه عزيزم ، كار دارم . يه چيزي تنت كن بريم-
كجا ؟ چرا تشريف نمي آرين تو ؟-
. كار دارم . بيا تو راه بهت مي گم . چه فرقي مي كنه ؟ تو ماشين حرف مي زنيم-
. رفتم تو اتاق و كاپشنم رو پوشيدم و اومدم بيرون . دكمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حركت كرد
دير كه نكردم ؟-
اختيار دارين . خيلي هم بموقع تشريف آوردين . فقط اگه افتخار مي دادين يه چايي يي ، ميوه يي ، شيريني يي در خدمت تون بودم-
.
. حاال وقت بسياره . انشاهلل دفعه ديگه-
. با خودم گفتم شكر خدا انگار نظرش بد نيست
دانشگاهت هنوز باز نشده ؟-
. نخير ولي نزديكه-
خب بگو ببينم اهل دختر بازي و اين حرفها هستي يا نه ؟-
. نه بخدا خانم ستايش . من سرم تو درس و زندگي خودمه-
. تو گفتي و منم باور كردم-
. مي تونين تشريف بيارين از صاحبخونم تحقيق كنين . من اهل هيچ چيزي نيستم . حتي سيگار نمي كشم-
البته در كنارش يه مقدار تفريح هم . آفرين آفرين . شوخي كردم باهات . پسر خوب يعني همين . بايد درس خوند تا موفق شد-
الزمه .خدمت سربازي رفتي ؟
. بله قبل از دانشگاه رفتم-
حاال چي شد به فكر زن گرفتن افتادي ؟-
: كمي من من كردم و بعد گفتم
. خب بالخره هر مردي بايد يه روزي سر و سامان بگيره-
چطور دختر من رو انتخاب كردي ؟-
وهللا ايشون رو تو دانشگاه ديده بودم . اون شب ، شب تصادف ديگه با هم آشنا شديم . خب با اجازتون خيلي از ايشون خوشم -
. اومد
. من كه اجازه نداده بودم-
... شرمنده م ، اما مي دونين دست خود آدم كه نيست . گاهي يه موقعيتي پيش مي آد كه-
شوخي كردم بابا ! چرا هول مي شي ؟ حاال بگو ببينم اگه من موافقت كنم كه شما ها با هم عروسي بكنين ، خرج عروسي رو از کجا میاری بدی؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662