فصل 32 سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید.از بالاي ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراغهاي ریزرنگی،تزئین شده بود،خیره شدم.در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند.روي میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد.داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند،ولی مهمانان از راه می رسیدند و روي صندلی ها جا خوش می کردند.هفته پیش،خود سهیل براي حسین کارت دعوت برده بود.صبح،براي دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود،وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد.آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزي و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلاي ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روي شانه هایم میریخت.به قیافه ام دقیق شدم.قد بلند و هیکلی لاغر داشتم.پوست گندمی با چشمان درشت و خاکستري رنگ،گونه هاي برجسته و لبهاي نازك که به چانه اي گرد ختم میشد.دوباره به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهاي بلند و نازك و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.به احترام حسین شال نازکی روي موهایم انداختم.شال هم از جنس پارچه لباسم و پرازمنجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیري رنگ به تن داشت.موهایش را تازه بور کرده بود. هررنگی به موهاي بی نوایش می زد به صورتش آنقدر می آمد که گاهی در می ماندم رنگ اصلی موهایش چیست؟آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم.به زن دایی ام نگاه کردم.ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود.به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جاربزند.عموي بزرگم هنوز نیامده بود.دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه اي نگاه مادرم با من تلاقی کرد.فوري جلو آمد و گفت:مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردي؟ با خنده گفتم:این مد جدید امساله،توي ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.مادرم سري تکان داد و گفت:به حق چیزهاي ندیده،نازي و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - واي مهتاب چقدر ناز شدي! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدي.مامانت اینا کوشن؟لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله ندارم دوباره غرغر کنه.بعد سري چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد. لیلا لحظه اي مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا براي تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازي خانم و پسرش وارد شدندو گوشه اي نشستند.براي سلام کردن جلو رفتم،نازي خانم که پیراهن کوتاه و یقه بازي از ساتن قرمز پوشیده بود،بلند شد و صورتم را بوسید:واي!ماشاالله،مهتاب جون چقدرماه شدي...بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...با کوروش سلام و احوالپرسی مختصري کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم.لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرماي هوا اضافه می شد.صداي ارکستر بلندتر وکرکننده شده بود.براي اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم.همانطور که به دختر و پسرانی که می رقصیدند،خیره مانده بودم به حرف هاي لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:- مهتاب،اومد!برگشتم و به طرف در نگاه کردم.حسین با کت و شلواري سربی و تیره و موهاي مرتب و صورت متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدي گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662