رمان یاسمین عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه !آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم از طرف من خيلي بهشون سالم برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سالم مي رسونه و . رفتي ، منم مي آم حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم من بهت احتياج دارم بهزاد . من . بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه- : خنديد و گفت نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق . اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصالً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام ! حاال سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه – اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوشهمه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش از طال بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم f درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا ا ! شدي مثل بچه ها ! فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ، امروز خسته شدي . من ميرم كه تو زودتر بري . اينطوري مي شي . االن كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه فرنوش – ! حاال نرو! يه كم ديگه پيشم باش . -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! استراحت كني . فرنوش – نه ! نرو االن يا بعدها؟ فرنوش- هيچوقت نه االن نه بعدها . -مي مونم - . مي دونم اما دلم شور مي زنه . اصالً دلم نمي خواد تنهام بذاري بشرطي كه گريه نكني . من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه ! چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش – ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خونه مي آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسالن ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش – از فوالد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير ارسالن ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم مال تو . امير ارسالن كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم - . هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و ياد من تويي ! فكر من - .اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم ! 👇 http://eitaa.