#پارت183 رمان یاسمین
نمي خواستم شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و
ازم چيزي بپرسه ! اونروز هم ساكت شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه از بيرون
برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم نمي رسيد دستهاش رو
وقتي رسيدم باال سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس – بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت
كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته ! كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد . نمي كشيد
بايد . بود . سالم پدر عزيزم و خداحافظ! اين دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم
منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم .
حاللم كنيد . من بي اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه قبول نمي كنه كه زنده باشم .
ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا نه ؟
اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي
داشتيد . خواهش مي كنم نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم خودم اين كار رو بكنم اما
چي ! خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من . بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر
ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو
مي زد كه ترسيدم باليي سرش بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه مي گين مال خيلي وقت
پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم
يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، . ! يه كمي بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش
اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي هيچكس . يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد
داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين
برام نگه داشت . كمك كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و معاينه ش كردن . دكتر
اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز
كردم كه ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار باالي سرمه . ازم پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم .
ولي چه كنم . ديگه اصالً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم
كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم !
هدايت دوباره شروع كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از چشماش سرخورد و مي اومد پايين
. اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده بودن و حاال از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه
پام پيش نمي رفت . بالخره هر جوري بود رفتم تو . رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گريه كردم
. چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا
گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو . . تا منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصالً منو نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه !
چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662