رمان یاسمین همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو بهم نشون بدي ؟ ديگه نمي آي بگي بابا هر چي كه داشتم ازم گرفتي كه ! منم ببر ديگه ! سرم رو گذاشتم رو ! جايزه گرفتم ؟ ديگه نمي آي بگي بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و . قبر پسرم و خوابم برد . يه وقت بيدار شدم كه عصر بود . يه ساعتي به غروب داشتيم همه جا تاريك بود . برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . يواشكي از باالي نرده ها پريدم تو . رفتم باال سر علي م و چند تا چراغ از دور سو سو مي زد . نشستم . خاكش رو ماچ كردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اينجام . مامانت هم اينجاست . تنها نيستي ! پسر ماه و نازم . قربون اون كاكل قشنگت برم كه هيچوقت ازم هيچي نخواستي . نه لباس ، نه كفش ، نه اونقدر حيا تو چشمت بود كه جلوي من پاهات رو دراز نمي كردي! فقط يه بار يه چيزي !گردش ، نه تفريح ، هيچي ازم نخواستي ازم خواستي . اونم موقعي بود كه مامانت رفته بود . ازم خواستي برات ساز بزنم . ازم خواستي برات اون آهنگ رو بزنم كه مامانت دوست داشت و مي خوند تا تو بخوابي و نترسي! حاالم اومدم كه برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسي و بخوابي! سازم رو در آوردم و گذاشتم زير چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم كه ديگه جوني توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند كه بابا باال سرت مي شينه تا تو خوابت ببره ! شروع كردم آروم زدن . اشك هام از روي ساز چكيد رو قبر بچه م ! نرم نرم مي زدم و گريه مي كردم ! يه موقع نگاه كردم و ديدم يه نفر بغل دستم واستاده . خجالت كشيدم . سرم رو انداختم پايين . مامور اونجا بود . پرسيد چيكار مي كني اينجا ؟ جواب ندادم . گفت معصيت داره تو قبرستون ساز مي زني گفتم دارم با خدا حرف مي زنم . دارم واسه بچه م قصه مي گم ! گفت با ساز ؟! گفتم اين زبون منه ! ساز نيست ! من غير از اين زبون ، زبون ديگه اي ندارم ! حاال اگه نمي خواي بذاري حرف بزنم ، نمي زنم ! يه نگاهي بهم كرد و گفت : تو همون نيستي كه چند وقت پيش هم واسه اون خواننده هم اومده قبر يه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه ! بودي اينجا ؟ گفتم چرا . گفت اينجا كه قبر اون نيست بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمين و خودش هم نشست و يه سيگار روشن كرد و گفت : حاال كه اين ساز منم قصه خيلي دوست دارم . بگو تعريف كن ! دوباره شروع كردم . اين دفعه !نيست ، معصيت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن ديگه ساز خودش مي زد . من فقط گريه مي كردم ! خدايا چه كرده بودم كه روزگار فقط يه پرده از نمايش خوب زندگي رو بهم نشون داد . آي بميرم واسه غمي كه تو دلت بود بابا! بميرم واسه مهري كه رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بي خارم ! همه زندگي رو اشتباه كردم . كاشكي تو اون چشماي قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهميدم كه هميشه خدايا چقدر بايد آزمايش پس بدم ؟ .يه گوشه قلب كوچيكت از مهر مادر خالي بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر ببين ديگه . يه ذليل تو سري خوردم! هر دفعه كه امتحانم كردي مگه چيكار كردم ؟ ! يه آدم ضعيف مثل من كه امتحان كردن نداره غير از اينكه يه گوشه نشستم و گريه كردم ؟! اي روزگار نانجيب ، حاال كه زورت رو بهم رسوندي ، دلت خنك شد ؟ راحت شدي ؟ پدر و مادرم رو ازم گرفتي ، يتيم خونه رو نصيبم كردي . زن قشنگم رو ازم گرفتي ، دنيام رو خراب كردي ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتي ؟ تو اين دنياي به اين بزرگي فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زيادي بودن ؟! هيچوقت صداي سازم رو اينقدر محزون و غمگين نشنيده بودم . صداي بغض كرده ش تو تمام قبرستون پيچيده بود . صدا از صدا در نمي اومد ! قبركنه بلند شد . يه قطره اشكي رو كه رو صورتش بود پاك كرد و گفت جيگرم آتيش گرفت . مگه تو اين دلت چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گريه انداختي كه !! بعد سرش رو انداخت پايين و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمين و سرم رو ماچش كردم و گفتم بخواب عزيزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند كه خواب تو چشمات نره ! منم . گذاشتم رو خاك پسرم همين جا پيش ت مي خوابم . خدا رو چه ديدي ؟ شايد يه روز دوباره هر سه تامون به هم ديگه رسيديم ! هدايت ديگه چيزي نگفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662