🔥💥🔥💥🔥💥🔥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_ششم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم
به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون
همه از هم خداحافظی کردیم
از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه
سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم
زینب:چرت و پرت 😳😳
-آره بیا
رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم
زینب:شما از اینا میخورید ؟
-نه ما آدم فضایی هستیم
دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم
مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود
ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم
جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود
باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل
بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن
خواهرا یه ردیف
برادران روبرو نشسته بودن
همه برناممون گفتیم
الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن
فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه
بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی
-سلام جناب سرهنگ
سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟
خانواده خوبن ؟
-ممنونم
جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه
متاسفانه محجبه نیست
جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه
-نمیخوام بهش گیر بدن
سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی
دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن
-خیلی ممنونم جناب سرهنگ
سرهنگ:خواهش میکنم
یاعلی
محمد منتظر من بود
به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون
یادم رفت ازدواج فاطمه بگم
متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه
اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست
محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه
باخودش حرف میزنه اون میگه
با من حرف زد
با وساطت من فاطمه راضی شد
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662