🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤
*این قسمت فوق العاده است*😉
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نوزدهم
#شهدا_راه_نجات
شماره فاطمه گرفتم دردسترس نبود
شماره محمد آقا گرفتم
محمد:سلام آجی
-سلام زیارت قبول
محمدآقا فاطمه پیش شماست؟
محمد:آره یه لحظه گوشی بدم دستش
-باشه ممنون
فاطمه: جانم خواهری
-زیارت قبول
بیاید بریم صحن کوثر بازار کوثر جلابیب بخریم
تا این عامل مرگ بازم گریه نکرده
فاطمه:باشه
الان میایم
تا گوشی قطع کردم مامانم زنگ زد
-الو سلام مامانم
مامان:سلام خوبی دختر قشنگم ؟
زیارتت قبول
-مرسی ممنون
ان شاالله بار بعد همه باهم بیایم
مامان:ان شاالله
فاطمه و محدثه خوبن ؟
-عالی
داریم میریم بازار کوثر جلابیب بخریم
مامان:دستت درد نکنه
حواست باشه دیگه
گوشی بده با محدثه حرف بزنم
-باشه
رو به محدثه گفتم بیا با مامان حرف بزن
یه چند دقیقه حرف زد
از اونورم فاطمه ومحمد آقا اومدن
زینب قبول نمیکرد با ما بیاد اما ما راضیش کردیم
زینب الان حجابش خوب بود
اما مانتوش هنوز کوتاه بود
همون مغازه ای که جلابیب خریدیم یه مانتوی خیلی خوشگل داشت
قدش یه وجب بالای زانو بود
-زینب این مانتو ببین تو تنت خیلی خوشگل میشها
خودشم که خوشگله
مانتوی که نشونش دادم بادمجونی بود
خیلی خوشگل بود
الحمدالله خوشش اومد
زینب قدم به قدم داشت شناخت ائمه و حجاب درک میکرد
روز سوم سفرمون ساعت ۱۱صبح زنگ زدم خونمون هیچکس نبود
زنگ زدم گوشی مامان
صداش خوب نمیومد
صدای لبیک یا زینب
این گل پرپراز کجا آمده
از سفر شام و عراق آمده
-مامان
مامان
کجایی ؟چی شده ؟
مکالمه قطع شد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662