#پارت220 رمان یاسمین
چيه ؟! باز مي خواي بري و بتپي تو اون باجه بليت فروشي كه اسمش رو گذاشتي اتاق و بشيني فكر كني ؟ پاشو برو –كاوه
! لباست رو عوض كن بيا . بدو
به زور بلند شدم و رفتم پايين و لباسم رو عوض كردم و برگشتم باال . كاوه راست مي گفت خودم هم دلش رو نداشتم كه با خودم
! خلوت كنم ! تنهايي زجرم مي داد
چند دقيقه بعد چهار تايي با ماشين كاوه راه افتاديم و نيم ساعت بعد به نمايشگاه رسيديم . وقتي وارد شديم چشم كاوه كه به تابلوها
: افتاد ، گفت
! اين ور خونه ، عكس بابامونه ! اون ور خونه ، عكس ننه مون! عكس ننه بابام از در و ديوار خونه داره مي ره باال
به به ! جان من بهزاد نگاه كن ! اين يكي تابلو رو ببين ! اونقدر اين خانم اين چراغ رو طبيعي كشيده كه بجون تو حس مي كنم
!آفرين به اين نقاشي! مرحبا ! نورش داره مي افته تو چشم من
: آروم در گوشش گفتم
! كاوه چرا دهاتي بازي در مي آري ؟ اون تابلو نيست كه ! آينه س ! چراغ رو برو عكسش افتاده توش-
. فريبا و بيتا خنديدن
كاوه – پس چرا اينو اينجا كوبيدن به ديوار ؟
. اينجا راهروئه ! نمايشگاه از اونجا شروع مي شه .رفتيم جلوتر و به تابلو ها رسيديم-
كاوه – اين يكي كه ديگه آينه نيست ؟
: بيتا با خنده گفت
. نخير . اين يكي نقاشي يه . من برم دوستم رو پيدا كنم و بيارمش اينجا . دلم مي خواد با همه تون آشنا بشه-
. اينو گفت و رفت . مونديم ما سه نفر جلوي يه تابلو
! كاوه – اما بد نقاشي نمي كنه ها ! اين تابلوش خيلي قشنگه
مثل اون تابلو قبلي ؟-
! كاوه – نه جان تو . رنگ ها رو نگاه كن . ببين چقدر شاد و زنده س
از نقاشي چي مي دوني ؟-
تو اصالً
منو اينطوري نگاه نكن بهزاد خان ! بچه كه بودم تو اين دفتر شطرنجي ها نقاشي مي كشيدم مثل ماه ! گربه مي كشيدم ، –كاوه
! گل مي كشيدم . تازه من تو بچه گيم كسوف رو پيش بيني كرده بودم
! يه بار تو نقاشي م خورشيد رو با ماژيك سياه كشيدم
. بسه كاوه . يكي مي شنوه آبرومون مي ره-
نه تو نيگاه كن ! همين تابلو رو ببين ! اين سبزه ها و درخت ها و روخونه نشون دهنده چيه ؟ اين ديوار پشت درخت ها –كاوه
مي خواد چي رو بگه ؟
خب برداشتها فرق مي كنه . اما بايد ديد كه ايده خود نقاش چي بوده ؟-
كاوه – اين كه ديگه معلومه ! درخت و سبزه و رود و گل نشونه زندگي يه ! اون ديوار پشت هم مي خواد بگه كه اينجا يه باغ
! بزرگه
كل تابلو منظره بهار رو نشون مي ده . بهاز هم نشونه شروع يه زندگي يه !آزادي و شادي و خوشي . اين نقاشي آدم رو ياد
سيزده بدر مي اندازه كه از شهر مي رن بيرون و تو اين باغ ها سبزه گره مي زنن و لب رودخونه مي شينن و با خانواده چايي مي
! خورن و ناهاري خالصه زندگي مي كنن! رود خونه ش هم يه نماد از جاري بودنه ! مثل خون تو رگ ! زنده و سرحال
! آفرين !چه شاعرانه-
. تو همين موقع ، بيتا با يه دختر خانم سبزه رو و بانمك برگشت پيش ما
. با هم آشنا شديم . اسمش گلناز بود . خوش آمد گفت و تشكر كرد كه به ديدن تابلوهاش اومديم
. كاوه – جداً بهتون تبريك مي گم گلناز خانم . نقاشي هاتون بسيار زيباست
.گلناز – شما لطف دارين . خيلي ممنون
االن داشتيم با هم در مورد اين تابلو صحبت مي كرديم . خيلي قشنگه . خيلي هم راحت با مخاطب ارتباط برقرار مي كنه ! با –كاوه
! آدم حرف مي زنه اين تابلو
!گلناز – خيلي ممنون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662